با من به بهشت بیا...

گل یخ

پنجشنبه, ۱۹ اسفند ۱۳۹۵، ۰۳:۵۵ ب.ظ

راستش هرچی فکر می کنم می بینم من هم به تقدیر و سرنوشت اعتقاد دارم اما ... گمون نمی کنم تقدیر هیچ آدمی توی این دنیا به تاریکی و تنهایی و گرفتاری افتادن باشه.
واقعیت اینه که همه ی همه ی ما آدم ها با هم برابریم وچیزی که از هم متمایزمون می کنه ، نگاهمون به خودمون و زندگیمونه. این که چطور خودمون رو تعریف می کنیم.

متاسفم که نتونستم برای زندگیت فرصتی از عشق و امید و تازگی باشم
متاسفم که نشد عمیق ترین شادی قلبت رو به وجود بیارم
متاسفم که ...

به قول او که فرصت ها هم مثل ابرهای تو آسمون درگذرن و احتمالا بالاخره هر چند وقت یک بار ابری یا ابرهایی توی آسمون زندگی هرکسی پیدا میشه.

ولی خب ما چه می کنیم این مهمه

کم نیستن ضررها و غم هایی که یه روزی تبدیل به یه فایده و خوبی میشن اما این خاصیت ماست که به هرچیزی معنا بدیم .

همین فردا و پس فردا که بگم خب دیگه بسه فکر کردن به این داستان و تمام ، کلی ایده حامی من و بر ضد داستان تو به سمتم میاد و هلم میدن به سمت *آینده . اما این دلیل نمیشه که روزی توی این روزهای خدا نبوده که میخواستم دنیا نباشه ولی تو باشی...

ما مجبوریم بگذریم و فراموش کنیم تا بتونیم آینده ای داشته باشیم.

همین حالا بریم بخونیم پست های یکی دوماه قبل رو! هرچی دلیل بوده ردیف کردم تا برم. احساسم رفتن بود و دلیل جمع کردم براش. اما واقعیت چیه؟

واقعیت احتمالا همون چیزیه که اتفاق میفته

مهشید راست میگه... مگه خل و چل بودن چشه؟ چرا دیگه این روزها کمتر آدمی تصمیم می گیره یهویی همه کاسه کوزه های زندگی و فکراشو بریزه بپاشه به هم؟ چرا همه اینقدر خوبیم؟

*طبیعتا آینده ما باید برگرفته از گذشته مون باشه دیگه. در نتیجه هفتاد درصد معنی این جمله که میگیم : چه خوب شد اون اتفاق بد افتاد ، از بین میره
ترجیح میدم تلخی نشدن و نرسیدن به هر دلیلی رو بپذیرم تا اینکه یه روزی اون جمله رو به خودم بگم
چون مسلما اگر من روزی که بسیار عاشق بودم و حالم خوش بود و به عشقم می رسیدم ، مسلما حالم خیلی هم خوب می شد و شاد بودم و واقعا کسی نمی دونه چه طور پیش می رفت.
اونم چی... روزی که عاشق بودم و معانی از عشق توی ذهنم شکل می گرفت که برچسب ناب تازگی و اولین بودن داشت.

+ نمی دونم از چه روزی به بعد... اما از یه روزی دیگه ته قلبم سرد شد. 

ته ته قلبم سرد و آبی و بی تفاوت شد! جوری که دوستم و نزدیکام فکر می کردن یهو چی شده که من این شکلی شدم!!!! چی شده دیگه اصلا و ابدا اون فاطمه گرم و پرمهر نیستم. هرچه قدر میخواستم ظاهرمو درست کنم اما سرما رو نمی شد پنهون کرد. حتی موقع بغل کردن و دست دادن به آدما به شدت واضح می شد!!

احتمالا همه چی از اون روز ۱۷ مرداد ۹۲ شروع شد یا شدت گرفت. 

از اون روز به خودم و همه چیز زندگی شک کردم . از همه بیشتر به استدلال و دلیل آوردن شک کردم . خصوصا استدلال های خودم 

اون روز من مصداق بارز اون ترانه بودم که میگفت : تو یه لحظه ویرون بشه باورت ... نمونه کسی دیگه دور و برت...

فهمیدم که چه قدر پوچه یه وقتایی فکرهای آدم و چه قدر همه چی رو در اون جهتی پیش می بریم که میخوایم و اصلا معلوم نیست چی درسته و چی غلط

چه روزایی بودن!! دیگه یادم نمیاد بعد اون روز اون سرما از بین رفته باشه...مگر روزی که فهمیدم دوستت دارم و همه ماجراهای بعدش

دوباره قلبم گرم می شد اما فقط درباره خودت ... نه آدم های دیگه. 

بی حوصلگی ، اختلال حافظه خصوصا کوتاه مدت ، شک و تردید ، سردی .... از خصوصیات بارز به جا مونده از اون روزهاست 

دیگه با قطعیت حرفی نمی زنم و همش شاید و اما و اگر میارم

با اینکه احتمالا جمله هایی که قطعیت دارن از لحاظ ادبی قشنگ تر هستن

فهمیدم چه قدر زاویه های مختلفی وجود دارن 

فهمیدم هرچه قدر هم بخوای بگی ، همه چیز نیست و ما فقط چیزایی رو میگیم که در جهت اون چیزی هست که درحال حاضر میخوایم . 

و اخیرا فهمیدم می تونم یک مساله رو برای دو گروه تعریف کنم. برای یه گروه از مضرات بگم و برای گروه دوم همون ضرر ها رو تبدیل به فایده کنم و هردوتا گروه کاملا به یه اندازه قانع بشن !! در دو قطب مخالف

و این احتمالا یک نوع استعداد ، همه چیزو سخت تر می کنه و تردیدمو بیشتر

واسه همینه که دیر قانع میشم. چون به وضوح کامل دارم می بینم که چه قدر همه چی بستگی داره به اینکه چه طور نگاه کنی .

درسته که من روز به روز کمتر یاد الف و میم و ماجرای اون روزها افتادم و برام شکل داستان گرفتن اما خب تاثیرات ماجراهای زندگیمون با ما می مونن. تاثیرات اتفاقات و شکست ها می مونن. حالا هرچه قدرم تلاش کنیم برای انکار گذشته ‌. برای همین آدم دلش میخواد کمتر زمین بخوره 

البته من دیگه به این سرما و بی تفاوتی در روابطم عادت کردم و کلا پذیرفتم و شوق برای زندگی و استفاده از استعدادها رو ازش جدا کردم ولی خب چیزیه که وجود داره 

مثل یه سوال و معماست که فکر می کنم مرور زمان ... باعث میشه جوابشو پیدا کنم. 


+ این یه سال فکر کرده بودم که عشق قطعی ترینه


+ بهار از دستای من پر زد و رفت 

گل یخ توی دلم جوونه کرده ...


+ گل یخ هم قشنگه برای خودش...

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۱۲/۱۹
شیرین

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">