با من به بهشت بیا...

عادت می کنیم به این روزها هم

يكشنبه, ۲۲ اسفند ۱۳۹۵، ۰۱:۵۲ ق.ظ

گل سرخ یادگاری ... میگه که آهای دیوونه! اون دیگه برنمی گرده ... چرا یادت نمی مونه؟؟؟

چرا یادت نمی مونه...

+ یه روزی داستانی می خونی درباره یه مادر و دختر تنها ... دختری که اسمش یلداست
بعد با خودت میگی : ای وای من چه قدر می شناسم این مادر و دختر رو ... 

+ هفته پیش شب قبل از اینکه ببینمت قصه ی من و یلدا تموم شد 

+ من که هیچ .. چرا این دخترو رها کردی.
گرچه یلدای داستان از چرخه ی همیشه پنج ساله بودن بالاخره خارج شد ... اما یلدای من همیشه پنج ساله می مونه

+ دوستش دارم ... در دست ادیته 

+ هرچی صبر کرد آسمون آبی نشد 
ابرها موندن هوا آفتابی نشد ...

+ زندگیشو توی جنگل جا گذاشت 
رفت و رفت ابرها رو زیرپا گذاشت 
رفت و عاقبت به خورشیدش رسید 
اما خورشید به تنش آتیش کشید ... 

+ دیشب دتاچمنت می دیدم ... دیوانه ش شدم ... چه فیلمی بود 

+ فقط اون تیکه ش که بر می گرده دنبال دختره :(( کاش زندگی واقعی هم مثل فیلما بود ... آدم ها نظرشون عوض می شد ...بر می گشتن 

+ واقعا باورم نمیشه ...

+ اشکال نداره 
به قول مامان یلدا ... عادت می کنیم...به روزهای تنهاییمون عادت می کنیم و دیگه ردی از درد روی گونه هامون نمی خشکه و دلمون حضور هیچ کسی رو نمیخواد... مهم نیست که این روزها رو برای خودمون نمی دیدیم... مهم اینه که عادت می کنیم.. به روزهای تنهاییمون عادت می کنیم

+ سخن کوتاه کنیم... خوش تر

×شبیه کسی ام که بساطشو جمع کرده بره سفر بی برگشت ... ولی خب حسش نیست بلندشه بره... باورش نمیشه باید بره
هنوزم دل بسته اون پنجره س که رو به دماوند و ریل قطار باز میشه... 
دوست داره روی سرامیکای سفید دراز بکشه ... خوابش ببره و وقتی بیدار شد ببینه قرار نیست بره ... قراره بمونه 
ولی اون رفتنیه... میره... کسی هم برش نمی گردونه
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۱۲/۲۲
شیرین

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">