Ok...by
چهارشنبه, ۲۵ اسفند ۱۳۹۵، ۱۲:۴۵ ق.ظ
حرف زیاد بود... یک سال و اندی حرف بود
سکوت بود
امید و ناامیدی بود
اما در نهایت به پایان رسید
حرفی نمی مونه
جز ... خداحافظی!!
+ مشکل عشق نه در حوصله دانش ماست
حل این نکته بدین فکر خطا نتوان کرد...
+ چیز جدیدی نیست ... امروز می تونم بگم از وقتی به این دنیا اومدم عاشق بودم
عاشق بودن شاید در یک معنی یعنی دیدن چیز هایی که ظاهرا دیده نمیشه
و این دیدن و عشق رو هم برای خودم داشتم..هم برای دوستام و اطرافیان هم برای کسایی که سوزان تر بهشون علاقه مند شدم
بنابراین بهتره دست از مواخذه خودم بردارم (من همیشه باور داشتم که عشق باید یه دونه باشه..)
این منم و زندگیم و همه نقاط قوت و ضعفم
+ خوشحالم که می تونم به بت اسبقم پیام بفرستم و اون جواب بده!
جواب بده که هیچ وقت دیر نیست و احوالاتشو بپرسم
و خوب ترش اینکه عذابی هم توی وجدانم به وجود نمیاد
راستش انگار تنها راه برای بیرون اومدن از این چرخه یه دوست دور بودن با اوست!
دوست ندارم توی چرخه ی علاقه مند شدن به آدم هایی مشابه بشم که ته داستان همش هم یکیه
پارسال زمستون... بهش گفتم که همه چیز از کجا شروع شد
همه چیز از داستان اون مردی شروع شد که توی ذهن من بود و من بسیااار دوستش داشتم. همون که سعی می کردم از زبونش بنویسم
بعد مصداق بیرونی پیدا کرد و بعد ...
+ امروز داشتم به این فکر می کردم که مهم تر از داستان زندگی خود آدم ، اینه که داستان رو از کجا شروع کنی به تعریف کردن...
خیلی تفاوت می کنه..خیلی!
+ بیچاره قلب عاشق که چه دردمنده
+ خب دیگه... آرزو به اندازه کافی داشتیم
فقط خدا می دونه که چی بودیم و چی هستیم و چی میشیم...
خدا نگه دارت...
۹۵/۱۲/۲۵