با من به بهشت بیا...
تو برای من مرده ای
تو برای من در این دنیا مرده ای
نه احساسی و نه دلِ تنگِ عریانی
دیگر وجود نداری اما...
با اولین ضرب آهنگ خداوند...
دوباره به آغوش من برمی گردی
آن گاه که کوه ها خرد می شوند و دریا تمام می شود
آن گاه که دشت ها به آتش خورشید می سوزند
آن گاه که همه چشم ها از وحشت می گریند
آن گاه که همه چیز دگرگون می شود
تو برمی گردی
تو برمی گردی...
و گور خشک و تاریکم را روشن می کنی
و خون را به رگ های تشنه ی قلبم برمی گردانی
تو برای من مرده ای
تو برای من در این دنیا مرده ای ...
نه احساسی و نه دلِ تنگِ عریانی
دیگر وجود نداری اما...
با دومین ضرب آهنگ خداوند ...
دوباره به بهشت برمی گردیم!
+حالا اینجا از هرچیزی خالیه و پر از تنهایی
+یهو به خودم اومدم دیدم تنها جای این دست نوشته .. همینجاست
خونه ی سابق من
+ آره این فقط یه نهایتا شعر شر وره... که پاش حس و جانی رفته
+اگه به این نتیجه برسم که همش شر و وره ... اون وقت اگر قرار باشه بین دیگران بفرستمش ... حتما تاکید می کنم که شعر نیس... شر و وره
+گاهی میام می خونم نوشته های اینجا رو. چه معجزه ای بود بین این سطرها
+خیلی فرق داره از کسی خوشت بیاد یا به کسی عادت کنی و یا مجذوب و دیوانه کسی باشی تا اینکه روح کسی رو دیده باشی... یا بهتر بگم... کسی رو با روحش دیده باشی