با من به بهشت بیا...

۶ مطلب در اسفند ۱۳۹۵ ثبت شده است

حرف زیاد بود... یک سال و اندی حرف بود 
سکوت بود
امید و ناامیدی بود
اما در نهایت به پایان رسید
حرفی نمی مونه 
جز ... خداحافظی!! 

+ مشکل عشق نه در حوصله دانش ماست 
حل این نکته بدین فکر خطا نتوان کرد...

+ چیز جدیدی نیست ... امروز می تونم بگم از وقتی به این دنیا اومدم عاشق بودم
عاشق بودن شاید در یک معنی یعنی دیدن چیز هایی که ظاهرا دیده نمیشه 
و این دیدن و عشق رو هم برای خودم داشتم..هم برای دوستام و اطرافیان هم برای کسایی که سوزان تر بهشون علاقه مند شدم
بنابراین بهتره دست از مواخذه خودم بردارم (من همیشه باور داشتم که عشق باید یه دونه باشه‌..)
این منم و زندگیم و همه نقاط قوت و ضعفم

+ خوشحالم که می تونم به بت اسبقم پیام بفرستم و اون جواب بده! 
جواب بده که هیچ وقت دیر نیست و احوالاتشو بپرسم 
و خوب ترش اینکه عذابی هم توی وجدانم به وجود نمیاد 
راستش انگار تنها راه برای بیرون اومدن از این چرخه یه دوست دور بودن با اوست! 
دوست ندارم توی چرخه ی علاقه مند شدن به آدم هایی مشابه بشم که ته داستان همش هم یکیه 
پارسال زمستون... بهش گفتم که همه چیز از کجا شروع شد 
همه چیز از داستان اون مردی شروع شد که توی ذهن من بود و من بسیااار دوستش داشتم. همون که سعی می کردم از زبونش بنویسم
بعد مصداق بیرونی پیدا کرد و بعد ..‌. 

+ امروز داشتم به این فکر می کردم که مهم تر از داستان زندگی خود آدم ، اینه که داستان رو از کجا شروع کنی به تعریف کردن...
خیلی تفاوت می کنه..خیلی! 

+ بیچاره قلب عاشق که چه دردمنده 

+ خب دیگه... آرزو به اندازه کافی داشتیم 
فقط خدا می دونه که چی بودیم و چی هستیم و چی میشیم...
خدا نگه دارت..‌.

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۵ اسفند ۹۵ ، ۰۰:۴۵
شیرین

گل سرخ یادگاری ... میگه که آهای دیوونه! اون دیگه برنمی گرده ... چرا یادت نمی مونه؟؟؟

چرا یادت نمی مونه...

+ یه روزی داستانی می خونی درباره یه مادر و دختر تنها ... دختری که اسمش یلداست
بعد با خودت میگی : ای وای من چه قدر می شناسم این مادر و دختر رو ... 

+ هفته پیش شب قبل از اینکه ببینمت قصه ی من و یلدا تموم شد 

+ من که هیچ .. چرا این دخترو رها کردی.
گرچه یلدای داستان از چرخه ی همیشه پنج ساله بودن بالاخره خارج شد ... اما یلدای من همیشه پنج ساله می مونه

+ دوستش دارم ... در دست ادیته 

+ هرچی صبر کرد آسمون آبی نشد 
ابرها موندن هوا آفتابی نشد ...

+ زندگیشو توی جنگل جا گذاشت 
رفت و رفت ابرها رو زیرپا گذاشت 
رفت و عاقبت به خورشیدش رسید 
اما خورشید به تنش آتیش کشید ... 

+ دیشب دتاچمنت می دیدم ... دیوانه ش شدم ... چه فیلمی بود 

+ فقط اون تیکه ش که بر می گرده دنبال دختره :(( کاش زندگی واقعی هم مثل فیلما بود ... آدم ها نظرشون عوض می شد ...بر می گشتن 

+ واقعا باورم نمیشه ...

+ اشکال نداره 
به قول مامان یلدا ... عادت می کنیم...به روزهای تنهاییمون عادت می کنیم و دیگه ردی از درد روی گونه هامون نمی خشکه و دلمون حضور هیچ کسی رو نمیخواد... مهم نیست که این روزها رو برای خودمون نمی دیدیم... مهم اینه که عادت می کنیم.. به روزهای تنهاییمون عادت می کنیم

+ سخن کوتاه کنیم... خوش تر

×شبیه کسی ام که بساطشو جمع کرده بره سفر بی برگشت ... ولی خب حسش نیست بلندشه بره... باورش نمیشه باید بره
هنوزم دل بسته اون پنجره س که رو به دماوند و ریل قطار باز میشه... 
دوست داره روی سرامیکای سفید دراز بکشه ... خوابش ببره و وقتی بیدار شد ببینه قرار نیست بره ... قراره بمونه 
ولی اون رفتنیه... میره... کسی هم برش نمی گردونه
۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۲۲ اسفند ۹۵ ، ۰۱:۵۲
شیرین

راستش هرچی فکر می کنم می بینم من هم به تقدیر و سرنوشت اعتقاد دارم اما ... گمون نمی کنم تقدیر هیچ آدمی توی این دنیا به تاریکی و تنهایی و گرفتاری افتادن باشه.
واقعیت اینه که همه ی همه ی ما آدم ها با هم برابریم وچیزی که از هم متمایزمون می کنه ، نگاهمون به خودمون و زندگیمونه. این که چطور خودمون رو تعریف می کنیم.

متاسفم که نتونستم برای زندگیت فرصتی از عشق و امید و تازگی باشم
متاسفم که نشد عمیق ترین شادی قلبت رو به وجود بیارم
متاسفم که ...

به قول او که فرصت ها هم مثل ابرهای تو آسمون درگذرن و احتمالا بالاخره هر چند وقت یک بار ابری یا ابرهایی توی آسمون زندگی هرکسی پیدا میشه.

ولی خب ما چه می کنیم این مهمه

کم نیستن ضررها و غم هایی که یه روزی تبدیل به یه فایده و خوبی میشن اما این خاصیت ماست که به هرچیزی معنا بدیم .

همین فردا و پس فردا که بگم خب دیگه بسه فکر کردن به این داستان و تمام ، کلی ایده حامی من و بر ضد داستان تو به سمتم میاد و هلم میدن به سمت *آینده . اما این دلیل نمیشه که روزی توی این روزهای خدا نبوده که میخواستم دنیا نباشه ولی تو باشی...

ما مجبوریم بگذریم و فراموش کنیم تا بتونیم آینده ای داشته باشیم.

همین حالا بریم بخونیم پست های یکی دوماه قبل رو! هرچی دلیل بوده ردیف کردم تا برم. احساسم رفتن بود و دلیل جمع کردم براش. اما واقعیت چیه؟

واقعیت احتمالا همون چیزیه که اتفاق میفته

مهشید راست میگه... مگه خل و چل بودن چشه؟ چرا دیگه این روزها کمتر آدمی تصمیم می گیره یهویی همه کاسه کوزه های زندگی و فکراشو بریزه بپاشه به هم؟ چرا همه اینقدر خوبیم؟

*طبیعتا آینده ما باید برگرفته از گذشته مون باشه دیگه. در نتیجه هفتاد درصد معنی این جمله که میگیم : چه خوب شد اون اتفاق بد افتاد ، از بین میره
ترجیح میدم تلخی نشدن و نرسیدن به هر دلیلی رو بپذیرم تا اینکه یه روزی اون جمله رو به خودم بگم
چون مسلما اگر من روزی که بسیار عاشق بودم و حالم خوش بود و به عشقم می رسیدم ، مسلما حالم خیلی هم خوب می شد و شاد بودم و واقعا کسی نمی دونه چه طور پیش می رفت.
اونم چی... روزی که عاشق بودم و معانی از عشق توی ذهنم شکل می گرفت که برچسب ناب تازگی و اولین بودن داشت.

+ نمی دونم از چه روزی به بعد... اما از یه روزی دیگه ته قلبم سرد شد. 

ته ته قلبم سرد و آبی و بی تفاوت شد! جوری که دوستم و نزدیکام فکر می کردن یهو چی شده که من این شکلی شدم!!!! چی شده دیگه اصلا و ابدا اون فاطمه گرم و پرمهر نیستم. هرچه قدر میخواستم ظاهرمو درست کنم اما سرما رو نمی شد پنهون کرد. حتی موقع بغل کردن و دست دادن به آدما به شدت واضح می شد!!

احتمالا همه چی از اون روز ۱۷ مرداد ۹۲ شروع شد یا شدت گرفت. 

از اون روز به خودم و همه چیز زندگی شک کردم . از همه بیشتر به استدلال و دلیل آوردن شک کردم . خصوصا استدلال های خودم 

اون روز من مصداق بارز اون ترانه بودم که میگفت : تو یه لحظه ویرون بشه باورت ... نمونه کسی دیگه دور و برت...

فهمیدم که چه قدر پوچه یه وقتایی فکرهای آدم و چه قدر همه چی رو در اون جهتی پیش می بریم که میخوایم و اصلا معلوم نیست چی درسته و چی غلط

چه روزایی بودن!! دیگه یادم نمیاد بعد اون روز اون سرما از بین رفته باشه...مگر روزی که فهمیدم دوستت دارم و همه ماجراهای بعدش

دوباره قلبم گرم می شد اما فقط درباره خودت ... نه آدم های دیگه. 

بی حوصلگی ، اختلال حافظه خصوصا کوتاه مدت ، شک و تردید ، سردی .... از خصوصیات بارز به جا مونده از اون روزهاست 

دیگه با قطعیت حرفی نمی زنم و همش شاید و اما و اگر میارم

با اینکه احتمالا جمله هایی که قطعیت دارن از لحاظ ادبی قشنگ تر هستن

فهمیدم چه قدر زاویه های مختلفی وجود دارن 

فهمیدم هرچه قدر هم بخوای بگی ، همه چیز نیست و ما فقط چیزایی رو میگیم که در جهت اون چیزی هست که درحال حاضر میخوایم . 

و اخیرا فهمیدم می تونم یک مساله رو برای دو گروه تعریف کنم. برای یه گروه از مضرات بگم و برای گروه دوم همون ضرر ها رو تبدیل به فایده کنم و هردوتا گروه کاملا به یه اندازه قانع بشن !! در دو قطب مخالف

و این احتمالا یک نوع استعداد ، همه چیزو سخت تر می کنه و تردیدمو بیشتر

واسه همینه که دیر قانع میشم. چون به وضوح کامل دارم می بینم که چه قدر همه چی بستگی داره به اینکه چه طور نگاه کنی .

درسته که من روز به روز کمتر یاد الف و میم و ماجرای اون روزها افتادم و برام شکل داستان گرفتن اما خب تاثیرات ماجراهای زندگیمون با ما می مونن. تاثیرات اتفاقات و شکست ها می مونن. حالا هرچه قدرم تلاش کنیم برای انکار گذشته ‌. برای همین آدم دلش میخواد کمتر زمین بخوره 

البته من دیگه به این سرما و بی تفاوتی در روابطم عادت کردم و کلا پذیرفتم و شوق برای زندگی و استفاده از استعدادها رو ازش جدا کردم ولی خب چیزیه که وجود داره 

مثل یه سوال و معماست که فکر می کنم مرور زمان ... باعث میشه جوابشو پیدا کنم. 


+ این یه سال فکر کرده بودم که عشق قطعی ترینه


+ بهار از دستای من پر زد و رفت 

گل یخ توی دلم جوونه کرده ...


+ گل یخ هم قشنگه برای خودش...

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۹ اسفند ۹۵ ، ۱۵:۵۵
شیرین
جهان چه قدر فتنه خواهد دید از چشم ها و ابروهای مردان هرمس!! 

همه ی حرف های ما با وجود تاثیر شدیدی که توی ساعات اول روی قلبم گذاشت اما خیلی قصه تکراری بود و همین تکراری بودنش افسوسمو بیشتر می کرد. 
هم تجربه ی قبلی خودم و هم بقیه اطرافیام که دلشون گیر کرده بود پیش مردهای عشق برانگیز و با طبع لطیف هرمس! 

تهش همش همین بود . یه روز اون مرد به خودش میگفت بد و همه تلاشش رو می کرد که تصویر قشنگ خودشو از ذهن زن پاک کنه 

همیشه با احساسم زندگی کردم . جواب هم گرفتم . به نظرم احساسی بودن با هیجانی بودن فرق می کنه . بهش اطمینان دارم و داشتم و مطمئن بودم که دوست داشتنت درسته. ذات وجودت و خودت برای زندگی من مناسبه 

آره تو می تونی توی صورت من نگاه کنی و از عشق یه طرفه و هورمون های من بگی!! می تونی از بی احساسی خودت بگی و سوت بلبلی بزنی و همه چی رو انکار کنی ... اما خودت و خدا می دونین که واقعیت چیه 

من از کسی انتظار نداشتم و نخواهم داشت که منو خوشبخت کنه. اصلا مگه کسی می تونه کسی رو خوشبخت کنه؟؟؟ مهم اینه که آدم ها تلاششونو برای همدیگه بکنن 


با چیزهایی که می دونم ، هنوزم فکر می کنم تو می تونستی ... همون کسی باشی که زندگی من میخواست.

ما می تونستیم یه قصه ی قشنگ برای زندگیمون بسازیم . یه قصه خارج از عادت معمول اما فوق العاده 

این که یه نفر شکست عشقی بخوره بیش از حد دیگه معمولی شده 

من حالا رو می بینم ... چه کار دارم که چندسال دیگه چه کسی رو دوست دارم یا ندارم. مهم اینه که فرصت حالای من چطور میشه 

فکر می کنم بیشتر بحث خواستن و نخواستن باشه تا توانستن و نتوانستن 

اینکه می خوای بتونی یا نمی خوای بتونی! 


به هرحال نور مایند ... فرقی نمی کنه . منم وقتی سرم گرمه و سرکار و بیرون و این ور و اون ورم خودمو می زنم به فراموشی. 
با نرسیدن به عشق... یه قدرت مبهم و خلوت خاص روحی پیدا می کنم 
با رسیدن به عشق ... درهای جدیدی به روی زندگیم باز می شد به علاوه یه سری امتیازهای دیگه 

جفتش دو مدل زندگی متفاوته . خب اندوه و سنگینی اولی بیشتره و مسوولیت های دومی بیشتر . در هرصورت یه چیزایی از دست میدی و یه چیزایی به دست میاری. 

به هیچ وجه کسی نیستم که لازم باشه دل کسی براش بسوزه ! اما خودم فقط همون طور که بهت گفته بودم ، دلم می سوزه به این حسی که داشتم یا داشتیم!! 

فرصتی برامون بود یا استفاده ش می کنیم یا نمی کنیم. فرصت های آینده هم نامعلومن 
مطمئنم روزی نمی رسه که پشیمون بشی ... می دونی چرا!؟ چون فکر نکنم هیچ کس توی زندگیش پشیمون بشه. بس که مزخرف و تلخه این حس. مجبوریم خودمونو قانع کنیم که کار درستی کردیم یا چاره دیگه ای نداشتیم یا نمی دونستیم و .... 

به هرحال شایدم من واقعا نفهمیدم و درک نکردم تو چی گفتی یا فکرامون زمین و آسمون تفاوته یا هرچی ... 

خودمم نمی دونم چرا این حرف ها رو می نویسم 


۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ اسفند ۹۵ ، ۱۸:۴۵
شیرین

من چنان محو سخن گفتن گرمت بودم

که تو از هرچه که دم می‌زدی، آن دم خوش بود


#حسین_منزوی 


+

آن که مست آمد و دستی به دل ما زد و رفت
درِ این خانه ندانم به چه سودا زد و رفت

خواست تنهایی ما را به رخ ما بکشد
تنه ای بر در این خانه ی تنها زد و رفت

دل تنگش سر گل چیدن ازین باغ نداشت
قدمی چند به آهنگ تماشا زد و رفت 

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۷ اسفند ۹۵ ، ۰۰:۲۳
شیرین
شاید حق با تو باشه ... 
البته شایدم حق با منه ... 
شاید هم حق با هردو باشه!

ولی مهم اینه که تو پیش خودت تنهایی تصمیمتو گرفتی و دیگه ... 

+ هییی ... رفیقم چی بگم ... بارونه حالم 

+ انصافااااااا من هنوزم چیزی در تو کم نمی بینم 
بزار اگه عشق بعدیم کور و کچل نبود ! حالا بیا و ببین 
اصلا وقتی همه چی معقول باشه من عارم میاد 

+ من که کلا دیگه تعارف مارف با خودم گذاشتم کنار ... قبول کردم همه آدم ها خودخواهن . اولیش خودم

+ زوری که نیس ... دیگه چی کار کنم 
تو که نمی دونی من چند ماهی هست یاد گرفتم یه جایی از قلبم رو ببندم که دلم برات تنگ نشه ...... مثل اون روزهای گذشته 

+ می دونی امروز چی کشف کردم!؟
اینکه تو دوست داری زندگی آینده منو با خوشبینی ببینی و آینده خودتو تاریک و غم انگیز 
منم دوست دارم آینده تو رو با خوشبینی ببینم و آینده خودمو تلخ و تنها و غم انگیز
من مثال های موافق حرف خودم میارم 
تو هم مثال های موافق حرف خودت 

بس که تلخه این لامصب ... این حس لعنتی ... 

+ آدم ها سالهاااااااااااااست دارن درباره جبر و اختیار باهم بحث می کنن . به هیچ نتیجه ای نرسیدن . اون وقت من چی بگم 
گرچه معتقدم نه به اون شوری شور نه به این بی نمکی 
و اتفاقا در حالت ایده آلانه فکر می کنم چه خوبه همدیگه رو آدما به چالش بکشن . تهشم مهم نیس کدومش درسته. چه فرقی می کنه . مهم اینه باهم باشن آدما ولی همیشه بی هم می شن ... منم فکر می کنم خودشون میخوان که بی هم می شن 


+ بی خیال بابا... 
من دیگه هیچ صحبتی ذر برابر زندگی ندارم
چند وقته دیگه حتی دعاکردنمم نمیاد 
فقط پلک هام میفته پایین و یه سکوت 

شاید هم راست بگی ... من آینده م شاد باشه ... ولی خب بیخیال آینده . گرچه راه نجات خودم رو توی همون معجزه اکسیتوسین می بینم . همون که وقتی به دیگران کمک می کنی ترشح میشه و با استرس می جنگه 

به هرحال هرکسی که زنده س و داره نفس می کشه ، دلش به یه چیزکی هم که شده خوشه دیگه ... حالا هرچی... بد یا خوب. درست یا غلط 

+ افسوس ...






۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۵ اسفند ۹۵ ، ۲۲:۱۳
شیرین