خوب شد که تموم شد
من دیگه چقد ساده بودم!!
ککش هم نگزید که همه چیو تموم کردم
چون اون خودش خیلی وقت بود که برای خودش همه چیو تموم کرد
تنها کاری که بلد بود... این بود که دل یه دختر 15 ساله رو به وعده های قشنگ خودش خوش کنه
ولی به قول مهشیدی...
نوجوونی بدون این حماقتا معنی نمیده
حالا که فک می کنم... چه قدر شانس آوردم که درومدم...
اصن نمی شد... من فقط ساخته بودمش اون جوری که دوست داشتم
وگرنه دریغ از اینکه بتونه ذره ای برای من مرد باشه
همه اون روزا رو تنها بودم... فقط با یه خیال!! زندگی کردم
که مثلا یه روزی میخواد از سالهای خاموشیش در بیاد
نمی دونستم این آدم با اون حرفای رمزگونه... فقط میخواد منو بپیچونه
اون وقت به من میگفت تو می پیچونی:-|
احساس می کنم خیلییی دوره...
سوگواری لازم نیست... برای آدمی که با قایم موشک بازیش... منو یه بار به سوگ کامل نشوند
و دوباره بازیو شروع کرد...
من چه قدرررر ساده بودم... چه قددددررر زیبا بودم که اونو اینقدر زیبا می دیدم :'(
البته هستم زیباها..
خداروشکر... ولی بازم هیچ کدوم ازینا برام بی ثمر نبود
ولی خب...
قلب آدمی هم ترمیم پیدا می کنه...
اگه بخوام طبیعی زندگی کنم... اون فقط تو سه سال از زندگیم شناور بود... خودش که نبود... مثل یه امواج شناور بود
و من کلی سال دیگه برای ترمیم اون وقت دارم و چنان یادم بره که دیگه نشناسمش
اما تو این راه که همراه...
جز هجوم خار و خس نیست
کسی باید باشه باید
کسی که دستاش قفس نیست