با من به بهشت بیا...

من الان چطورم... 1

يكشنبه, ۱۷ آبان ۱۳۹۴، ۰۸:۲۷ ب.ظ

+ یه چیزی رو نمی فهمم فاطمه!  تو الان چطوری؟؟  

+ چی بگم والا 

+ اگه دوست داری میتونی از برشمردن زوایای مختلف زندگیت شروع کنی :)))  

+ خب برای من تحصیلم درواقع همون کارمه فعلا... فقط فعلا!  

ازون نظر خوبم... خداروشکر خوب پیش میره 

از نظر عاطفی... 

راستش سه تا موجود در این زمینه در من ایجاد شده 

یکی کسیه که به m می اندیشد و به اون روزا 

یکی کسیه که به mr کاف می اندیشه(نمی دونم چرا بهش میگم mr)  

یکی کسیه که میگه مردشور عشق و عاطفه رو ببرن... آخه چه دردیه... حتما باید یکیو دوست داشته باشی :/ مستقل باش عییزم.. مستقل... حداقل یه مدت زمانی 


خلاصه اینا با هم درگیرن و هی جواب همو میدن 

البته این کسی که به m می اندیشه خیلی ضعیفه و واقعا حرفی برای گفتن نداره فقط بعضی وقتا ماتش میبره یا گریه می کنه 


همین الان ترسیدم... ترسیدم...!  هرگونه تحلیل و فکر کردن... منو یاد m می اندازه :((...  چون یه جورایی مسیر فکرامون شبیه بود....  خیلی شبیه.......  


به هرحال هر اتفاقی بیفته من دیگه دوستش نمیدارم... تا همین قدر که داغونم کرد کافیه :( 


ما از اولش شبیه بودیم... شبیه نشدیم... من هنوز خودمم... اون فقط از من جلوتر بود 

و من گذشته ش 


ادامه دارد.. 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۴/۰۸/۱۷
شیرین

نظرات  (۱)

؛))) به این حالت می‌گن خود درگیری.
جلوی آینه واستا کاملا می‌بینی که شِبْه فاطمه ای از درونت داره یقه‌تو می‌گیره و تو‌ گوشت می‌زنه
من کاملا تو‌آینه میبینمش خودمو که خودم‌رو‌می‌زنه
پاسخ:
واقعاااا؟؟  می زنییییی:))))  

تا حالا خودمو تصور نکردم که خودمو بزنم :)))) 


ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">