من الان چطورم 2... خیلی طولانیههه... نخونین... حال دارینا
+ خلاصه اون دوتای دیگه هم دعوا می کنن
یکیشون میگه... من حس می کنم خوشم اومده ازش... خیلی خوبه... باهاش احساس راحتی دارم... انگار صد ساله می شناسمش...
خوش اومدن... اینجوری... تا حالا برام اتفاق نیفتاده بود
خب دوس ندارم... دوس ندارم... دوس ندارم... دوست داشتن برام یه چیز دم دستی بشه
حیفه... حیفم... من حیفم
و اینجاست که شخصیت سوم سر برمیاره و درحالی که آتو گرفته و خوشحاله... میگه :
خب حیفی؟؟ چرا خودتو حیف می کنی؟؟
بی خیالش شو... خودت باش
یه کمی هم یه جوری زندگی کن انگار هیچکی نیست
خودتو مستقل کن
...
اون یکی میگه :
واه... مگه تا حالا زندگیم خیلی خوشم گذشته و خیییلی فول آف انرژی هستم که ازم انتظار داری اینقدرم مستقل باشم؟
یا چطوری مثلا بتونم مغزمو.. فکرمو ببندم ؟؟
...
سومی میگه :
خب تهش که چی...
تو این دوره و زمونه کی مرد موندنه؟ هیچ کی... همه فقط از هم خوششون میاد
بازم روت میشه بگی این فرق داره؟؟
تازهههه... دوست داری همش به این فک کنی که توهم می زنی یا واقعیه... اصن باید چه جوری باشی... آیا... آیا... آیا
بسه دیگه این زندگی
این سوالا مثل شکنجه هایی به روح منه
فاطمه تو حق داری
من اشتباه کردم که گفتم مستقل باش
ولی به نظرم.... سعی کن تا جایی که میتونی خودتو توش نندازی... توی احساسات... توی علاقه...
سعیتو تا جایی که میتونی
اینجوری هر چی که بشه تو کمتر ضربه میخوری
همون یه مقدار بیخیالیه و از بیرون به قضیه نگاه کردن بهت آرامش میده
و هیچی بهتر از آرامش نیست
الان میگی خاصه برات.. ولی وقتی یه مدت بگذره و تموم شه بره و نه خانی بیاد و نه خانی بره
اون وقت به این نتیجه می رسی که خب... پس خاص نبوده اونقدری هم
حالا به نظرت مشکل میاد
ولی بعدا نه
به هرحال ماها واقعا مجبوریم کنار بیایم با وقایعی که رخ میدن...
اگه بخوایم بجنگیم... نپذیریم... دیگه چیزی ازمون نمی مونه
من خیلی میفهمم که حس می کنی این حست حیف بشه ولی فاطمه... کاری از دستت برنمیاد
میدونم که دوست نداری... بخوره تو ذوقت... ولی خب...
+ نمی دونم چرا یه صداهایی میشنوم مبنی بر اینکه... اییشششش... واقعا تو اینقدر آدم کوچیکی هستی که دوست داشتن یه نفر اینقدر برات مهم باشههه؟ واقعا تو یه اینطور آدمی وابسته هستی؟؟
واقعاااا؟ تو اینقدررر نیازمندییی؟؟
+ بله می دونم... منم شنفتم.
دوستان لطفا یاری برسانید این دوست عزیز رو فوش بارانش کنیم
ای کوفت و وابستگی... ای کوفت و نیازمندی
عزیزم من فرشته نیستم و تو نیز
یعنی چی...
کاملا میتونم پیگییری کنم که چرا اینقدر وابستگی و نیازمندی برات امر مهمی شده... اون قدر که منو باهاش تحقیر می کنی
چون مدت زیادی با این معیار... منو میدیدی... برای اینکه اونجوری باشم که m دوست داشته باشه
ولی به قول مامان صفا.. خخخ... این حرف خیییلی خودخواهانه س
منم آدمم...
نمیخواد به من بگی که این همه آدم... اون همه سال بدون عشق زندگی کردن.. اون وقت مگه تو چندسالته که هی میخوای دوست داشته باشی...
اولا هرکسی یه جوری زندگی می کنه
منم از اولش کودک عاطفی بودم... همیشه دنبال یه حس گنده بودم...
وقتی سه ساله م بود... از دوری خواهرم تب کرده بودم یه بار... و این نشون میده چه موجود عاطفی بودم از اول
اون وقت تو چه وضعی... زندگیم پر ترس و استرس شد و حمایتی نداشتم... بچه ی کوچولو...
تو چه موقعیت هایی
بعدشم از علاقه ی بزرگم... شهر... جدا شدم...
این دیگه خیلیییی سنگین بود برام...
همه اینا منو زمین زد...
ولی چون که علایق خاصی داشتم... اونم به نوشتن... هنر... کتاب و...
دنیای درونیم کوچیک نموند و تونستم بعد یه مدت یه اعتماد به درونی پیدا کنم
و تو تمام این مدت حمایتی نداشتم
یه سری مشکلات داشتم... که فقط خدا منو پرداد... از همه شون که حالا اینجام
یه وقتایی آدم یادش میره از کجا به کجا رسیده
واقعا....
Mمیگفت خیلی میپیچونی... نمی دونم من می پیچونم یا زندگی منو پیچوند...
به هرحال... منم اون موقع ناراحت شدم و بهش گفتم... یه چیزی هست به عنوان درک نشدن... وقتی درک نمیشی... پیچیده میشی
نمی دونم... حالا دیگه هیچی نمی دونم...
ازون روزای مردادی 92 دیگه هیچی نمی دونم
همه چی یادم رفته
زندگیم یادم نمیاد...
نمی تونم در آن واحد هم آدمی محصول گذشته باشم هم در حال حاضر
خودمو یه عنصر جدا و اتفاقی می بینم...
همش فرار می کنم و میخوام رو به جلو باشم و یادم بره... ولی اینجوری نمیشه
من میخوام یه زندگی جدید شروع کنم... و این نیاز داره تکلیفم با خودم مشخص باشه
و اینکه می دونم... موجودی بسی هنرخیزم... و اگه بخوام اینجوری آواره و گم و معلق نگه دارم خودمو... فاتحه هرچی هنره تو وجودم خونده س... خدا بیامرزتش
آخرش هم ترمز می برم و تموم
هیچ کدوم از رویاهامو واقعی نمی کنم
من با m خودمو... زندگیمو... همه رویاهامو... گم کردم...
یادم رفت چی دوست دارم چی دوست ندارم
شایدم... اینکه زندگیمو ریخته بودم پای a نابودم کرد
به هرحال اون روزا... تو نگاه من اون دوتا آدم یه نفر بودن و این یکی از شرم آور ترین حماقت هام بود... خدا می دونه فقط چی شد
با همه اینا... بازم میگی... چرا دوست داری... چرا دوست داری یه دوست داشتن واقعی رو تجربه کنی؟ چرا دوست داری حمایت بشی مگه تو چند سالته؟ چرا دلتنگی مگه چی شده؟؟
هیچ وقت یادت نره فاطمه...
همیشه هر واکنش و رفتارمون یه دلیلی داره
نمیشه بگیم اشتباهه...
آخه لعنتی حتما دلیل داره
حتما دلیل داره
خیلی دویدم به عشق برسم ولی عشق دستمو نگرفت
قدیما میگفتم... من دنبال عشقم... همین... به دنیا اومدم که حس بزرگ پیدا کنم و بیافرینم... منظورم فقط به آدمیزاد نیست
من عاشق شهر بودم...
به نظرم احمقانه ترین شکل تربیت مقایسه س... فقط والدین مارو مقایسه نمی کنن با بجه فلانی
ما هم خودمونو همش مقایسه می کنیم با این و اون
برای اینکه مثلا خودمونو تربیت کنیم
حرفای آرمانیتم به درک...
می دونم میگی خب عاشق خدا باش
ولی عزیزم... خدا بازیچه دست من و تو نیست
خدامو دوست دارم... خیلی هم دوست دارم... تنها حمایتم... همه زندگیم
هرچی اصرار کردم هرررچییییی دعا کردم که m همیشگی زندگیم باشه... اون قدر دوسم داشت که راضی نشد بدبخت بشم و داشته باشمش...
نمی تونم وصف کنم که چه قدر صبوره برام
ولی می دونم خدا بازیچه دست من و تو نیست
که بشه اسمشو دوست داشت... یا هی گفت خدا خدا خدا
اون جوری بدتر نداریش
تو روی این زمینی که زندگی کنیی
خودت و جهانتو بشناسی...
کلا حالیت شه کی هستی
چطور میشه رو این جهان زندگی کرد و غاطی مسایلش نشد...
چرا اسمشونو میزاری پیش پا افتاده؟؟
خب زندگی می کنی... هرکسی مدل خودش... هرکسی جای خودش...
هرکسی مسایلی داره... نیازهایی داره... نقطه قوت و ضعفی داره
فرشته نیستی که آدمی... اشتباهم می کنی...
ولی می تونی فکر کنی
تا وقتی فکر کردن هست میشه ناامید نشد... یعنی راهی هست
زندگی میگذزه و ما هرچه قدر با خودمونو زندگی بیشتر صلح می کنیم... عاشق تر میشییم... خدامون خیلی بزرگتر و نزدیک تر میشه
این چند وقت... مدام با حد و مرزها و قوانینی که اون دونفر داشتن سعی می کردی خط کش بندازی تا بشم اونی که اونا میخوان
ولی نه....
دیگه نمیشه...
دیگه تموم شد... تحقیرهات
تغییر می کنم... خودم میشم