روز.. داخلی..
مثلا الان مامان...
رو مبل دراز کشیده
حالشم خوب نیست
و شبکه خبر مثل همیشه در حال حرف زدنه و اون حواسش هست و نیست
و احتمالا داره همه فکرا و زندگیشو زیر و رو می کنه و دوباره خوانی و بازیادآوری و...
شاید شانسیه که سر از کدوم حس در بیاره
شاید هنوز یه حس زنده و خوب مونده باشه که بهش برسه و خوب شه
شایدم تو تاریکی ها در حال گشت و گزار باشه و غم روی غم
یا خشم
یا حسرت
یا انتظااااااااااااااااار... انتظاااار....
و حس اینکه آیا به دردی هم میخوره؟
اصن زندگیش فایده ای هم داره؟
و همه شون خوب یا بد... عمری ندارن...
و اون پوچیه میاد و میگیرتشون
این حس ها هم یه چیز تو همون مایه هاس که اون روزا میگفتم
میگفتم امشب بخوابم... صبح پاشم میاد
امروزو بگذرونم شب خبری ازش میشه
آخراین هفته
این ماه تموم شه
بعد این پاییز
بعد زمستون
بهار که بشه میاد
چند روز از سال جدید بگذره... حالش خوب شه میاد
ولی نیومد
اون نیومد
و من تصمیم گرفتم برای همیشه از زندگیم حذفش کنم و جوون شم
پیری بعضیا مثل مشکلات کش دارمون میشه که حل نمیشه
فقط امید... تغییری که امید بیاره... یه امید به زندگی...