وقتی گذشته بود
شاید مشکل من و امثال من این باشد که زیادی چیزی را بزرگ می کنیم!
الان چقدر دلم میخواست ژان کریستفم اینجا بود . بعد می گذاشتمش کنار خودم . و با او هزار بار گریه می کردم!
یک قسمتش را می خواندم ... آرام می شدم! حرف های دایی اش را که اسمش دقیق یادم نیست هزارباره می خواندم :)
بعد چراغ ها را خاموش می کردم و دست می کشیدم روی جلد کتاب و دوباره مرور می کردم .
بعد با آرامش دراز به دراز می افتادم رو موکت کف اتاق!
ارتفاع بالش را بالا می کشیدم تا بهتر نفس بکشم . طول و عرض پتو را پیدا می کردم و روی خودم می کشیدمش!
حتما لرزشی داشتم .... حتما فکرهایم دوباره زنده می شد ....
اگر ژان کریستفم اینجا بود!
چهار جلدش یک هویی به قرض رفت! کاش عید امسال این جدایی تمام شود!!!!!!
اینکه چرا اینقدر آرامم می کند تنها و تنها به خودم مربوط است .
بیماری هایش را گرفته ام .....
مثل روزی که فهمیده بود هرچه می نوازد یک جور مزخرف است!!
حالا من هم این حال را دارم!!!!!!!
راستی چقدر دلگیر است آنتوانت بمیرد!
من از دست خودم حسابی خسته ام. دلداری های رومن رولان نوشت لازمم شده .
ولی از همین حالا تصمیم بزرگی گرفتم .
اگر این جغرافیایی که درونش زندگی می کنم با من خوب تا نکرد .......... هرجور که شد می روم یک جای دور!
به خدا که من از تنهایی نمی ترسم .
به خدا که ازین بند و زنجیر های آدم ها و سنت ها گریزانم !!!!
اما ..... من می روم ...... دور می شوم!!!!!!!!!! دوووووووووووووووووووووور
خدایا ..... تا اینجاشو گند زدم . لطفا این گندا رو به مهربونی خودت از بین ببر!!!
کمکم کن از بین ببرم .
+ وقتی گذشته بود... وقتی سوم دبیرستانی بودم... وقتی آن روزهای مرداد لعنتی گذشته بود... وقتی اسفند بود... وقتی من همچون تیری بودم میان اسفندهای برباد رفته... یک جور محال... وقتی متفاوت از این روزها بودم... وقتی بریده بودم... وقتی معما داشتم... وقتی که نمی دانستم چند ماه بعد دوباره به قصه برمی گردم...
+ یه حسی توی این نوشته ها هست... توی گذشته هست که از دستش دادم
نمی دونم چیه
+ ژان کریستفم هنوز به دستم نرسیده... هزاران افسوس :-|
+ چند وقته شعری نبافتم... ناراحتم...
شعر که نمیشدن ولی واسه من شعر بود
آدم الکی بافتنم نیستم
خودش باس بیاد