نگو دیگه وقتی برای موندن نیست...
شاید حرف زدن راجبش زود باشه
شاید برای مایی که دوریم... لازم باشه کمی این حس درونمون بپزه تا بتونه واژه ای بشه
خانواده عجیبی هستن... زندگی هاشون حتما تراژدیه...
هرسال پاییز و زمستون... مثل برگ هایی که از درخت می ریزن و می می رن...
اونا هم از زندگی و حیات کنده می شن و می افتن
دونه به دونه...
باید به مغزم فشار بیارم تا خاطراتمو ازش به یاد بیارم... باید به مغزم فشار بیارم که یادم بیاد ویژه تر از بقیه دوستش داشتم...
نمی دونم چرا نرفتم... یعنی دلیل اصلی نرفتنم حتما دوری راه و سرعت آماده شدن نبود
حتما ترسیدم... از اینکه اون جا جایی ندارم و کاری از دستم بر نمیاد
نمی دونم شاید از مواجه شدن با آدمای نزدیکی که ازشون دورم می ترسم... گیج میشم... خصوصا توی شرایط بحرانی
شایدم تنبلی
شایدم بی اهمیتی...
دوری... بده
وقتی که بعد مدت ها میری و به جای آدم زنده با یه سنگ سخت سیاه و یه قاب عکس روبه رو می شی
تنت می لرزه
+ نمی دونم حال روحت چطوره... بعد مدت ها... سالها... زندگی سخت و یکنواخت... وقتی که بهت می گفتن دیوونه و مگه تو چندسال از عمرتو سلامت زندگی کردی؟؟
مگه جوونی کردی؟ مگه تونستی مردی و پدری رو درست تجربه کنی؟
نمی دونم حال روحت چطوره... اما بالاخره روحت به حقیقت روشن شد و آزاد شدی از زندون تن
خدا رحمتت کنه و نور به روحت بباره... آروم باشی... که روزای خوش تو هم رسید
حتما همه ی روستایی که زیر پات میزاشتی... دلتنگ چشمای عجیب و ریش بلندت میشن
هوای شهر حتما حالا... خیلی مرطوبه... خیلی...
+ خاله مم پارسال همین روز فوت کرد...
+ خدا می دونه تو توی دنیای خودت کجاها سیر می کردی... خدا روحتو روشن کنه دایی :*
+ احساس گناه می کنم... چه بلایی سر انسانیت و احساس مسوولیت ما آدما اومده؟
+ چه حیفه که آدما اینقدر از هم دور شدن و فقط ادعا دارن
+ دور شدن واژه اشتباهیه... دور بودن... دور هستن
+ نمی زارم که این درد دامنه پیدا کنه... ما خوشبخت می شیم... خوب می میریم... الهی...
+ مامان و بابا رفتن وطن...