استرس داری چه قد
امروز تو ماشین... بابا داشت منو می برد موسسه
داشت حرف می زد و دردل می کرد از حال مامان و تشییع جنازه و بی احساسی داییا و...
بعد همچی حالش کلااااا استرسی بود
گفت می دونی از چی می ترسم؟ گفتم چی؟
گفت اینکه داییت بیاد قم بعد بیاد مثلا خونه ما تسلیت... اون وخ چی بشه!!
بعد منم تایید کردم و گفتم فک نکنم بیاد
نمی دونید... یه خورده تو ترافیک افتادیم... هی بهم استرس وارد می کرد
بعد میگفت مطمینی هستن؟ اگه بری نباشن چی؟ بیا یه زنگ بزن...
حالا اون موقع شیرینی هم خریده بودیما
هی استرس بیخود می داد
من دیگه واقعا داشت حالم بد میشد.. احساس خفگی بهم دست داد
اینقدر این بشر درونش متلاطم بود و به من استرس میداد
حرفاش مهم نبود... حسش مهم بود.
یه جا اشتباه پیچید... ینی اعصابمو ریخت به هم...
بعد هی از کوچه می پرسید و آدرس میخواست و به من مطمئن نبود
اصن به شدت هولم کرد
حالم بد شد.. میخواستم فرار کنم از دستش... چون داشتم خفه می شدم
+ چه حس آشنایی بود...
+ تشنه ی آرامشم...
+ همیشه اینطور نیست ولی اگه ناآروم باشه... کلا سر هرچیزی می ترسه و عجله می کنه و استرس داره