شب امتحان است و دل در هوای یار
دلم میخواد بنویسم... از همه چیز بنویسم... از وجود نازنینت
از چیده شدن هنرمندانه اتفاقات تا بتونم دلی تقریبا سیر روی خورشیدیتو سیر کنم...
دلم میخواد بنویسم ازین ترس ها
از این ته دل خالی شدن ها
از امیدها...
از اینکه نمی تونم دوست داشتنت رو پنهان کنم
از نیروهای متضاد درونم
دلم میخواد بنویسم ازین روزهای دور و فاصله های صبور...
باید بنویسم که هنوز هم جان منی
بنویسم... اون قدر بنویسم که دوباره به اون حس ناب نزدیک و نزدیک تر شم
تا از شر این ترس بی پدر و مادر... از این تحقیرکننده درون... از این تنهایی.. خلاص شم
بنویسم از روزهایی که شاید سخت.. ولی می گذره و منتظر خنده های ماست
بنویسم..
بنویسم که شب امتحانی بود و دل من لرزان و خالی بود... به خاطر یه چیز خیلی ساده
که گویا شب های امتحانات سخت... بسی مستعد این حال هستند...
+ شب امتحان :'(
+ فرداشب اون قدر می نویسم تا جان از تنم به درآید :-P
+ ماییم دیوانگان نوشتن...!!