جنگ را پایان دهیم1
دیگه جنگ بین من و تو بسه!
تا آخر دنیا هم که برات حرف بزنم... حرفام تمومی نداره بت من
بنده حالش خوبه... بنده دیگه بت شکن شده
بنده تبر عشق به دست گرفته
بنده تازه داره می بینه... تازه داره می شنوه... تازه...
حرفای من برای تو تمومی نداره... چون تو هیچ وقت حواست به من نبود...
چه قدر خودخواهانه دوستم داشتی بت من... چه قدر باورم نداشتی!
حتی وقتی زیباترین کلمه هارو به هم می بافتی... حتی همون روزها که شدیدا تحسینم می کردی!
و من حس می کردم چه قدر تسخیر می شم...
مثل پادشاهی که با بیگانه زد و بند می کنه و میزاره سرزمینشو به تاراج ببرن... وبعد به افتخار دشمن دست می زنه
برای تو دست می زدم... از اینکه چه قدر قدرتمند.. همه حکومتو سرزمین رو از آن خودت کردی و من رو مثل عروسک خیمه شب بازی می چرخونی
بله... بله بت من... دشمن عزیز من...
تا آخر دنیا هم که برات حرف بزنم... حرفام تمومی نداره
من چه قدر درگیر می شدم که سرزمین رو جوری اداره کنم که تو راضی باشی!!
به تو خورده نمی گیرم! تو رو ظالم نمی بینم و خودم رو مظلوم
به قول رومن رولان جان...(باکسره بین رولان و جان خوانده شود) وقتی کسی راضی میشه به مظلوم بودن.. حتما منفعتی می بره
عاشق بازی بودی و من هم!
گرچه این روزها گاهی عمیقا واقعا حس می کنم هیچ وقت نشناختمت.
من میخوام با واقعیت زندگیم رو به رو شم!!
خدا و کاینات قطعا کمکم می کنن...
+ این چند سال... عادتم شده یا باهات بجنگم یا بی چون و چرا تحسینت کنم
همون مثال ژوکر خیلی برات مناسبه
این تو عادتیست... عادت همه این روزا که تلاش کردم نگهت دارم
من این زجری که برام می پسندی رو نمی پسندم
نمیخوام تا آخر عمر... وقتی بهت فکر می کنم دوگانه بشم
و زجر بکشم
گویی که تو خدایی بودی که بهش کفر ورزیدم!!!!