شوک
هر روز این روزها... حداقل اندازه 3 روز طول می کشه.
هرچند ساعتی که می گذره.. . احساس راحتی می کنم که وااای چند ساعت گذشت
هرشب وسواس گونه میشمرم... هرصبح با تاکید حساب می کنم چندمین شنبه س؟ چند شنبه مونده؟ از کدوم شنبه ممکنه ذوق زده یا ناامید بشم؟
تا همین خود خود دیشب... خوب بودم! اما خیلی ناگهانی خسته شدم... اون قدر خسته که کلمه خسته هم توی مخم سنگینی می کرد.
و مدام توی ذهنم می چرخید که توی خونه و اتاقم پوسیدم و روزهای زیادی هم باقی مونده. بدون هیچ دورنمای دل نشینی از سفر یا تفریح یا...!
من.. توی خونه به حالت انتظار و آماده باش.... با کلی کتاب ها و برنامه های جور واجور انتزاعی و فرساینده و در خود فرو برنده.. با کلی خاطره با کلی گذشته که پاشونو کشیدم وسط زندگی... تنها موندم.
صبح هم که بیدار شدم... باز هم خسته بودم و به این فکر کردم که چطور مامانو بازار ببرم و سعی کنم باهاش خوب هم باشم؟؟؟ غیرممکن به نظر میومد...
این روزها.. عادتی هست که باعث میشه غیر از دراومدن خورشید، انگیزه دیگه ای هم برای بیدار شدن داشته باشم!
آنلاین بودی و این online آبی... مثل خون.. مثل روح.. توی رگهای من می دوه...
مثل اینه که کسی پنجره هارو باز کرده باشه.
روی صفحه چت بسیار کوتاهمون.. طبق معمول مونده بودم. گویی که این پنجره ایه به سمت تو..
اتفاق بود.. افتاد! توی یه لحظه! تبلت دمر شد و من شوکه!
سعی کردم با سرعت و احتیاط برش دارم! اما انگار موفق نبودم! حالا که فک می کنم هیچ گونه احتیاطی به خرج ندادم.
و من اون لحظه شاهد این بودم که در حال ارسال یک پیام صوتی یک ثانیه ای هستم.
نمی دونم چه جوری توی اون حیرونی، علامت ضربدر رو زدم ولی چه خوب شد که تونستم!!
و بعد این من بودم با قلبی تپنده و حالی که وصفش مشکله...
این شوک، حسابی مغزمو باز کرد! ازون احساس خستگی و کرختی خبری نبود.
ولی افکار شوم سیاه.. آروم آروم مثل زامبی های دریاچه های داستان هری پاتر.. از اعماق بالا میومدن.
البته نه خیلی آروم.
چند ثانیه از اتفاق گذشته بود که انواع و اقسام نظریه ها مطرح شد و چند ثانیه بعد زامبی ها سر رسیدن.
و من دو دستی و با حس فلاکت، می زدم توی سرم که باز این زامبی ها اومدن تا یه مسیله خیلی کوچیک و خنده دار رو ترسناکش کنن...
و تازه بود که فهمیدم چه قدر مایه ناراحتی من می شن و اصلا هم حقیقت ندارن و خودم هم می دونم اما بهرخاطر زورشون و ترسناک بودنشون.. و اون هیکل کش دار و منعطف مشکیشون، می تونن منو خفه و سپس مغلوب کنن :-|
از فرضیه ها و نظریه ها و اما و اگر ها که بگذریم... من تونستم پیروز شم! و اون زامبی ها رو شکست دادم خوشبختانه!
مثل جیمی در نبرد با پچ رایز آف گاردین عزیز!
سیناپس ها که تکونی خورده بودن و غلنج هاشونو شکسته بودن، دوباره از نو مدارهاشونو بستن اما اینبار جوری که تو و خاطراتت و لبخندهات و چشم هات و حضورت، با دیدگاه خیلی مثبت، اصلی ترین مدارها رو تشکیل دادین و محورهای اصلی ارتباطی شدین.
و من به جای دلخوری و ناراحتی، صبحانه خوردم و بعدتر هم جاش گروبان و حامی به افتخارت گوش دادم و حتی زیرصداشون خوندم.
و اینکه تصویر شاد نارنجی صورتی که دیروز با گل شمالی، تحفه حیاط پدربزرگ(بابازگ) گرفته بودم هم جایگزین حالت بالغانه کردم که روحت به شادی برسه.
البته ناگفته نماند، من حالت خستگی و ناراحتیم رو به تو فرافکنی کردم! بر پایه دو اصل اعتقادی شخصی!! که براشون هیچ دلیل منطقی ندارم.
اصل اول اینکه : اگه من.یهو ناراحتم یا خوشحال به خاطر حس تو بوده! که به من رسیده
اصل دوم : اگه دلیل احساس غم و خوشحالی و... منم ، پس اون به تو منتقل میشه
حتی اگه یه چیزی میانه این ها هم باشه..(مثل طی کردن روند یکسان در زمینه احساس و عاطفه) بازم منتقل میشه و کلا اصول من مبتنی بر اتصال و ارتباطن!!
اعتقاد افراطی به این اصول هم شدیدا توهم زاست! که من کاملا به صورت پس ذهنی... جوری که دخترخوبه درون متوجه نشه.. بهشون پایبندم!
البته تجربه ثابت کرده زیرزمینی ها فعالیت های قوی تری دارن!! و خب کنترل نشده و بدون مجوز
و ما بازار هم رفتیم که خب اون خودش هم قصه دیگه ای داره که نه سردرد مجال گفتنشو میده نه محتوای این متن!