با من به بهشت بیا...

در دنیای تو ساعت چند است؟

دوشنبه, ۵ بهمن ۱۳۹۴، ۱۲:۵۵ ق.ظ
فیلمی که دوست دارم چندین بار ببینمش... 

خوشحالم که از این یه مورد ناامید نشدم!! 

موسیقیش هم فوق العاده س!  آلبومشو الان دانلود کردم 

هرچیزی که بوی شمال بده... من رو می کشه رسما! 

مثل خوندن چندین باره بار دیگر شهری که دوستش می داشتم... 

چه قدر قصه گمشده دارم... 

چه قدر نقاط تاریک و ابری... 

همین چند شب پیش بود که بهش گفتم... اولش یه قصه بود... بعد تو پیدا شدی... 

فقط... 
زندگی واقعی ما.. اون جوری نیست که میخوایم... شکل قصه مون نیست

در نهایت داستانش می کنیم... بهش شکل هنری می دیم تا از شر اون حسی که خفه مون می کنه و شاید ناکامیه خلاص شیم... 
یه جورایی بهش تحقق ببخشیم!!! 

کلی قصه... و باز رویا... 
رویای پرسه زدن تو شهر... رویای شهر... رویای باروناش... رویای خیابوناش... 
از نفس کشیدن این هوا خسته م... 
توی اون هوا آروم گرفتن و نفس کشیدن... و خنکی و شب مرطوب... 
و بعد اون قدر بنویسی که هرچی تاریکیه از روحت خارج کنی... 


+ وقتی وعده قدم زدن توی خیابونای شهر رو می داد... فکر نمی کرد، او هروقت از خیابون ها میگه... یادش میفته؟ 

+ اگر از قضا بزند و یکی پایش واقعی در زندگی ما باز شود و این ها... عجب بدبختی است واقعا 
چون من اصلا نمی توانم بین رویا و دیوانگی ها و بارانی و این خشکی و عقلانیت و کویری.. توازن برقرار کنم!! 

آخرش هم به یک اقلیمی می رسم... یکپارچه... شبیه همان روستایی که بین راه مازی و تهران بود... 
مرداد 93 با خواهرومتعلقش.. رد شدیم و آش خوردیم و البته نماز! 

نه خیلی خشک.. نه خیلی مرطوب.... 

بعد از خوشی این زیبایی اقلیمی... می میرم!! 

+ عین... نمی دونه من چه قدر تناقض اقلیمی دارم! 
رفتن از شهر... بزرگترین چیزی بود که روم تاثیر گذاشت و سایه شو همه جای زندگیم... همه جای این وجودم... احساس می کنم.....
من نمی دونم خودم کیم!  
همیشه میخوام توصیف کنم ولی نمیشه... 
هیچ جوری نیستم... 
هیچ جوری نمی مونم

+ رفته بودم بالا... کلی خودمو بیرون ریختم... 
ترس لعنتی
ینی میشه دوباره خودم بشم؟ 


+ کودک که بودم... با وطن بودم ولی یکجورهایی بی وطن... 

+ و همیشه گمگشتگی... 

+ ممنون عین... ممنون خدا... که گذاشتی چشم ها و لبخندشو... ضبط کنم...  و با تصور کردنش راحت تر بتونم خودم بشم 
فکر می کنم به طرز عجیبی شاید... شاید... شاید...  ع.  ا.  ش.  ق شدم... شاید... 

+ به قول مهسا... اون قدر بهم آسیب زده که نمی تونم برگردم... 
شاید دیوانه بزرگ... دیوانه کوچک را بی بال و پر می کند...  و دیگر هیچ 
هوای دیوانه بزرگ را کردن... مثل هوای خودمه... مثل اینه که دلم... برای نقطه های تاریک وجودم تنگ بشه... 
به خاطر همین قلبم به درد میاد... 

+ بله این وارشه... با بارون فرق می کنه(دیالوگ فوق العاده مصفا)  معللوومممههه نویسنده وطنشو با تمام وجودش درک کرده 

+ معلومه که خسته ای... بخواب دیوونه هه!  
_می ارزید... 


+ نگفته بودم... 
دیدن بابا اون قدر حالمو آشفته کرد.. که فردا نمیرم ببینمش... 
چشم هامو می بینم و اون حس... ابروهامو و... 
خلاصه دخترشم... بایدم شبیهش باشم
ولی آشفته م می کنه... 
شاید دیوانه بزرگ... دیوانه کوچک را بی بال و پر می کند... 

از تحملم خارج میشه... احساس می کنم کسی میخواد تسخیرم کنه... 

همه روزای پارسال و خاطرات رو جوری به یاد میارم که انگار زیرآب بودم 

و کلا پارسال هم همش احساس زیرآب بودن می کردم 

ولی حالا مثل این می مونه که گه گداری کله تو بکنی توی آب... این حس خوبی نیست انصافا 

و فقط هواییت می کنه که به سودای نابودی و علاقه به نیست شدن پاسخ مثبت بدی و بخوای همونجا بمونی و بمیری ولی خب ممکن نیست و این فاجعه تره 

پس ترجیح میدم نبینمش و فقط دلم براش تنگ بشه!  که شاید اونم بعد چند وقت فراموش شه 

+ دیدار به بهشت... 

+ این بهشت دقیقا اصلا به این مفهوم نیست که این افراد یا فرد و خودمو فرشته می پندارم 
اصلا و ابدا 
چون اینطور نمی پندارم... همچین رویایی رو می پرورونم! 


+ عین... شاید منو به سمت تعادل می بری... حالا احساس می کنم دلم برای صدای خنده هات و نور روشن پیشونیتو... خجالت کشیدنت تنگ شده... 

چه خوبه که دقیق دارمت ولی تو همیشه واقعیتت قشنگ تر از خیالته 

برعکس همه آدمای زندگیم... 



موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۴/۱۱/۰۵
شیرین

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">