عجب در عجب
دوشنبه, ۵ بهمن ۱۳۹۴، ۱۱:۵۴ ب.ظ
نمی دونم چرا گاهی شنیدنت حالمو می گیره
به خاطر این فکرای مسخره س!
یهو حس دوری بیش از حد بهم دست میده
+ چند روز دیگه که بیاد و بره و دیگه تو هم بشی یه او... یه تو توی گذشته... اون وخ...
+ معلومه افتادم رو مود ناامیدی و اینا
+ امید به چی چی آخه! والا...
+ می ترسم اینقد که هر یه روز چندقلو می زاد.. آخر سر که دوباره وارد جامعه میشم، همه مهارت های ارتباطی یادم بره
+ امروز به کوثر پیام دادم. اصن به روی خودش نیاورد که باید قرار داشته باشیم مثلا
فردا خودم بزنم بیرون... ولی.. نمی دونم کجا!
از جاهای تکراری هم خسته شدم
تکراری بودن از وقتی اومده تو حلقم که با مامان رفتم بازار! دقیقا ازون روز که انگار حداقل ده روزی ازش گذشته.. به نظرم همه خیابونای این شهر تکراریه.. علی الخصوص صفاییه و حومه :-|
+ ایش... نمی دونم مامان با چه حالی خوابید! خوش بینانه امیدوارم فرداصبح همه چی رو از ذهنش مربوط به دیشب دیلیت کنه
دیشب که ینی امشب!!
+ خوندن کتابی که مدارهای یاغی گریتونو شدیدا تقویت می کنه... اونم توی روزایی که در خفقان خونه به سر می برید.. دقیقا چه صیغه ایه؟؟
+ جالب اینجاس که حال ندارم اصن ازین مود درام..
میخوام لج کنم
+ لج با خودم دیگه!!
+ همیشه توی اوضاع نامناسب... به خودم میگم.. حالا فک کن و گیریم که یه اتفاق خیلی باحال بیفته و.. ! اون وخت تو روت میشه اصن بری به سمتش و ازش لذت ببری؟ وقتی حالا اینجوری منفعلانه نشستی و غصه می خوری؟
زندگی اینجوری که فایده نداره
اصن حال نمیده
+ ولی خب اصولا به خودم میگم بروبااابااااا
و ادامه میدم
+ بله!
دیگه چی بگم!!!
+ بازم میام میگم
+ دلیلی برای خوابیدن هم ندارم:-|
چون از روزم راضی نبوودم
ساعات بیداری حداقل باید یه دلخوشی بهم بده تا بتونم بخوابم!!
واسه همین همیشه میگم بخوابم بیدار شم درست ممیشه:-|
۹۴/۱۱/۰۵