با من به بهشت بیا...

درهای دربه در

سه شنبه, ۲۰ بهمن ۱۳۹۴، ۱۰:۳۵ ب.ظ

302 لعنتی... 

چرا من هستم و تو نیستی 

دست خودم نبود!  پله ها رو بالا اومدم... 


پشت در 405 من مردم... مردم... 

گوشامو تیز کردم... وای صدات ... چشمامو بستمو  بو کشیدم 

چشام پر درد شد... پر اشک شد... 


فاصله مون... یه در بود... یه در... فقط یه در... یه در...  یه در...  

من ترسیدم... ترسیدم از ایستادن 

ترسیدم...  درد زیادی از چشمم بباره 

ترسیدم زانوهام سست شه... ترسیدم کسی ببینه... کسی بفهمه 


اگر می دونستم دوباره یکی از همین فواصل چوبی... تو رو از من میگیره، 

صبر می کردم... صبر می کردم 

گوش می دادم... تا چشمام از داغ باریدن خسته شه 

تا زانوهام زمینو مال خودش کنه 

تا همه ببینن و بفهمن و به رخم بکشن.. که یه در... یه در... منو از تو گرفته 


نمی دونم چی شد.. وقتی من توی 302... یه چشمم به راه پله بود یه چشمم به ساعت و چشم سومم هم به جای خالی اشغال شده ت... 

اون مردک از بیرون شروع کرد به سروصدا..! 

فلانی گفت درو ببندید اما.. 

فلانی نمی دونست... نمی دونست... تمام رویاهای پنج هفته ای یه دختر... با این در چوبی ابله... به در شد. 

یه روزی همین در 302... تو رو کنار من نگه می داشت... 

یه روزی... یه روزی... 

302 لعنتی... 

چرا من هستم و تو نیستی


می دونم... می دونم... 

دیگه هیچ دری رو نمی بندم 


موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۴/۱۱/۲۰
شیرین

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">