انسان و آرزو
پنجشنبه, ۲۲ بهمن ۱۳۹۴، ۰۷:۲۴ ب.ظ
می گویمش... عشق جان..
ممنونم که ندیدمش
اما من که دست از تلاش برنمی دارم
من انسانم
و نافم را با آرزو بریده اند
آغوشم را باز می کنم و به سمت این دوشنبه می دوم...
در آغوشش می گیرم و اینبار شاید او را دیدم
گرچه شاید را دوست نمی دارم و دوست دارم قولم دهی که می بینمش
اما گریزی نیست
تو زیر گوشم حرف نمی زنی... قولی نمی دهی
شاید هم از دور میگویی و من نمی شنوم
شاید وقتش باشد که قبول کنم... روزهای گذشته گذشته
و زندگی مثل روزهای قبل نمی شود
اما جور دیگری که می شود! اصلا نمی شود که زندگی نشود
آدمی باید تکلیفش با خودش مشخص باشد
یا میخواهد ادامه بدهد یا نمیخواهد
اگر میخواهد.. پس می داند که پستی ها و بلندی ها و ناکامی ها و پیروزی ها و درگیری ها... همه هست و آدمی به نبرد دعوت شده
۹۴/۱۱/۲۲