با من به بهشت بیا...

تخیل زیبای من

يكشنبه, ۲۵ بهمن ۱۳۹۴، ۰۹:۵۲ ب.ظ

امروز دکتر سرحال نبود!  انگار من رو هم نشناخت! 

حتی فکر کنم جواب سلامم رو هم نداد.  

حتی گفت : بارداری؟ 

یه لحظه خنده م گرفت!  واقعا نمی دونم از رو چی همچین حدسی زد.  

بعد گفت چرا می خندی مگه یه هجده ساله نمی تونه باردار باشه؟ 

بعد گفت آها... ازدواج نکردی؟ به خاطر اون می خندی 


و حتی رگها و پوستمو لاجون دید و ویتامین و آهن و این جور چیزا نوشت.  


+ تخیل بی حد و مرزی رو ایجاد می کنه!  از بچگی ازش استفاده می کردم.. جالبه! یه وقتایی فیلسوفانه می شه... یه وقتایی حالتو خوب می کنه

اما یه زمانی یه جور قوه حسابگری اونو ازم گرفت 

شایدم چون حس حسرت خوری تو وجودم زیاد بود. 

شایدم چون زندگیمو سفره بازی با یه آدمای دیگه ای می دیدم 


اما امسال که تو نمایشگاه کتاب گم شدم... این قوه تخیل به کمکم اومد.  بهش احساس نیاز کردم 

یه لحظه فهمیدم چه قدر تو زندگیم کم بوده یا گم شده!  دیدم رویا ها خوبن... فقط کافیه دیدتو بهشون عوض کنی

اون لحظه ها همش تصور می کردم پیدای پیدام!  یا اصلا اهل همونجام!  یا میرم پیش بابا!  یا یهو هرچی... زدن تو خط بی خیالی


+ خیلی حس غریبیه با یه گروه ناشناس که شماره هیچ کدومشونو ندارین و شما رو نمیشناسن... برین یه شهر غریبه و باباتون هم مسافرت باشه و اوضاع روح و خونتون هم خوب نباشه و درگیری باشه و... 

البته با یه عالمه بار تو دستتون گم بشین! البته در یک مکان خیلی شلوغ!! 

واقعا حس غریبیه :))))  عجب روزی بود! 


+ از کجا به کجا رسید! 

میخواستم بگم یه لحظه با تخیل رفتم توی حالتی که من یه کسی ام که نی نی داره!  تو اون حالت ضعف.. حس جالبی بود!  حس اینکه تنها نیستی! عجیبه حتما 

چه خوبه این تصورات... چه قد دوستشون دارم 


موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۴/۱۱/۲۵
شیرین

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">