شب. داخلی. وارش
شب داره از پاسش میگذره و امشب به طرز غیرمنتظره یا نادری... بچه نیومده پشت پنجره ش
یه حسی دارم!
جالب اینجاس که یه جور ملاطفت و نازی تو خودش داره که من می تونم یه وقتایی خطابش کنم بچه! یا شاید خیلی وقتایی
انگاری که تموم این روزا رو با هم زندگی کردیم
خودمو با خودم.. توی یه کلبه چوبی... زیر بارش وارش روی شیروونی و پنجره ها می بینم
من پشت میز چوبی نشستم و با نور چراغمون کتاب می خونم.
کوچولوی بهونه گیرم توی تختشه.. تخت چوبیش
چند وقت یکبار بلند میشه از رویاهاش میگه.. غر می زنه.. لج می کنه
و من در دم ازش خواهش می کنم که آروم باشه و نگران نباشه
بهش میگم عزیزم بخواب... درست میشه... میگذره
و من همچنان پشت میزم می مونم و به صدای وارش گوش میدم و پنجره های خیس و بخارگرفته خونه رو رصد می کنم
و به کوچولو هم اجازه نمیدم که رویایی ببینه یا بگه
..
...
......
بعدا سریع نوشت ها :
+ بچه یکی دیگه س
کوچولو خودمم
+ اومد پشت پنجره ش... پنجره ها داشتن کمی نگران می شدن
به خیر باشد...