به بهار..
بهار بر شانه ام نمی زند
بهار بیدارم نمی کند
شاید که او پشت او درها مانده است
شاید کودکی او را میانه راه کشانده به کوچه ها تا تیرک دروازه شود
شاید مردی او را به آسمان ها دید و از عشق پرواز کرد و بهار باور
شاید زنی او را با آن گونه های گل گونش برای هم صحبتی پسندید و با خود به خانه برد.. پای تشت سبزی های گلی
شاید.. شاید نمی دانم
می دانمت بهار خوش باور خوش قلبم
می شناسمت تو را...
که میانه راه شادابی چشم هایت، پرواز بال های پر شکوفه ات، گونه های گل گونت...
عاقبت..
کار دستت می دهد...
کار دستت می دهد... کلید خانه ام را گم می کنی
بهار بر شانه ام نمی زند
بهار بیدارم نمی کند
بهار برای من خسته است
و مدام در کوچه ها و آسمان ها و خانه ها...
در این اندیشه گم است که چه چیز را از یاد برده
در کدام خانه...
چه کسی را... به امید زود بازگشتنش..
خواب کرده؟!
.
.
نیمه شب.. بیست اسفند