قلبم واقعا دردی ندارد و نه شوقی برای برگشت به تکه های گذشته.. قلبم تو را داشت که دارا بود
شنبه, ۲۲ اسفند ۱۳۹۴، ۱۰:۲۵ ب.ظ
بی وطن بودم... مثل بچگی ها
مواجهه م اینبار با شهر طوری بود که انگار اونجا زندگی می کنم!
و دوستش داشتم.. نفس کشیدن هواشو... دیدن آسمونش و دشت ها و شالیزارها و باغ ها و جنگل ها..
ولی... اصلا اصلا مثل قبل افسوس نمی خوردم که چرا نمی تونم اینجا بمونم و زندگی کنم
برای خودم خیلی عجیب بود... آزادانه لذت می بردم و دوستش داشتم ولی شبیه بچگی ها...
خیلی حس خوبی بود
یه درد از من حل شده! یه درد خیلی ساله
شاید همه دردهای گذشته م پاک شده!
چند وقته وقتی یاد هر تیکه از قبل میفتم قلبم درد نمیگیره
فکر می کنم اون دوره ای که حس می کردم زندگیم لاحاف چل تیکه س و اینا.. و مخم خطی شده.. تلاش ها و کارهایی که کردم جواب داد!
همیشه یه حس بزرگتر به آدم جریت میده که از ریزه خواری های دردناک بگذره
و حلشون بکنه
اون تمثیل های اقلیمی هم خیلی کاربرد می تونه داشته باشه توی حالم
فک کنم چند قدمی به اقلیم موردعلاقه م نزدیک شدم
جدیدا کلا یه حالت های بی تعلقی پیدا کردم... خیلی لذت بخشه
اینکه وصله کسی یا جایی نباشی
بی وطنی.. بی زمانی.. بی تعلقی
هنوز بی زمانی رو نتونستم!
هنوز نگران فرداهام..
هنوز از امروزم خسته م...
هنوز...
حس بزرگم...
چشم هایش
لبخندهایش
پیشانی روشنش
.
.
هنوز دلتنگی.. هنوز ترس
.
.
هنوز من و هزار امیدم... که دونه دونه پرپر شده بود.. روزهای پیش
.
.
.
.
۹۴/۱۲/۲۲