حالا وقت فراموش کردنم نیست
سه شنبه, ۲۵ اسفند ۱۳۹۴، ۰۱:۵۸ ق.ظ
صرفا نشخواری ست... نخوانید اعصابتان را خورد نکنید اندک مخاطبان عزیز
هرچی که بود گذشت ولی خب عجب چیزی بود!
و من چه امیدوارانه.. منتظر بودم حال خرابمو که می بینه برگرده و کمکم کنه ولی اونقدر...
بی خیال..
اشتباه کرده بودم
خیلی ایمان داشتم که بهار اتفاقات خوبی برام میاره ولی روز به روز اوضاع بدتر می شد... دیگه رفت و آمد های بین شهر و روستا و حال خرابم و انتظار مطلق کشنده... نمی دونم چه جوری تحمل می کردم
نگرانیم یکی دوتا نبود ولی به خاطر اون ظاهر خودمو وبلاگمو حرفامو محکم نگه می داشتم
وقتی کسی هست که بخوای براش یا به خاطرش محکم باشی.. چه قدر بیشتر جواب میده!!
خیلی گندش درومده بود
بعدشم که کنکور قبول شدم و قرآن بخون بخون... شبا با مریم.. تولد مزخرفم... خواستگار لعنتی.. خونده شدن دفترم... صباصلح و تیر در تاریکی هام...
چه قد بد بیاری داشتم! فقط به امید اینکه دوستم داره... وااای خدایااااا... چه جوری به این امید واهی تحمل می کردم!
چه قدر دوستش داشتم..! ولی حالا می دونم چرا... اون موقع نمی دونستم! دووم آوردنی و سالم نبود
تازه این وسط متن پررنگ درگیری های خانوادگی و در خطر بودن نقطه حساسم عطیه... و نورایی که تو دلش بود
همه چیز دیوانه کننده پیش میرفت
یه روز یه فایل صوتی پانویس سلسله حرف های من و او رو باعث شد که اون روزا حس می کردم خوشبخت ترینم ولی اون ذره ای فراتر از حد نمی رفت و همیشه طعنه آمیز هم بود
ولی من...
بارها خواستم ازش اعتراف بگیرم... قبلش سوالشم پرسیده بودم و جواب سربالا داده بود.... پیچونده بود
یه روز هم آخرای تابستون یا البته گمونم مهر... دیگه ادامه نداد به سلسله حرف ها و مثل همیشه منو نصفه رها کرد... البت همه کاراش همین بود
چه خوب که رهام کرد...
که من از چنبره افکارش روی افکارم راحت شم.. از تسلطش خلاص شم... روحمو کثیف کرده بود
منو از من گرفته بود
نمی تونستم رهاش کنم.. چون فکر می کردم دیگه بی اعتبار میشم... از طرفی هم...
بین تناقضات عجیب غریب گیر کرده بودم
و همش منتظر... انتظار کشنده
بیشتر از یه سال می شد که همش منتظر بودم... وحشتناک بود
اون هم بعد یک خطا و برگشتن...
همش خودمو مقصر می دیدم و به امید اینکه مصلحتی اندیشیده باشه... به خیال خودم مونده بودم
ولی حالا اونقدر حناش برام بی رنگه...
همه ازم می پرسیدن دل به کی بستی؟ ولی من هیچ کیو نداشتم... حتی ندیده بودمش... حتی حمایت و خواستنشو نداشتم... حتی... حتی... هیچیییی... و تقریبا دیگه هیچی ازش نمی دونستم
فقط به ابراز علاقه های عمیق اون روزا... یواشکی اون روزا البته... دل بسته بودم
به اون فرشته گفتناش و اون اعترافش به اینکه من چه قدر خوبم ولی بهم نمیگه و....
اون وعده ها و اون شاعرانگی که دوست داشتم و...
همین وسطا امیرعلی هم سروکله ش پیدا شده بود... حتی سوالو ازون هم پرسیدم ولی بهم جواب قاطع داد
آره... دیگه بعد ازون.... خبر دنیا اومدن نورا رو بهش دادم ولی هیچ جوابی نداد
قبلشم چند تا شعر داده بودم و اذیتش کرده بودم
ولی... اون هیچ.. سکوت
روزهای تنننهااااااایییی با اون انتظار کشنده و توهم دوست داشته شدن و اون طور جنگیدن...
دیگه هیچی نداشتم
نمی دونم چی شد اون شب... اون شب 13 آبان... عین دلمو برد و منو از اون تنهایی فجیع درآورد... اون توهم با من بود ولی همیشه روحم به معنای واقعی تنها بود و سرد
آره... اون روزا خوش بودم که یکی پیدا شده که از من عاشقتره... یکی که اگه بفهمه دوستش دارم خودشو عقب نمی کشه بلکه عاشق تر میشه... واایی یکی که واقعا مرده... یکی که زیادی مهربونه... یکی که خیلی واقعیه... یکی که میشه خیلیی بهش نزدیک بود و نترسید... یکی که دوست داری همیشه باهاش باشی... یکی که واقعیه.. زندگیه
اینا همه مفاهیمی بود که بهم منتقل می کرد
یقین داشتم با این اوصاف دیگه بردم
دیگه روزای خوشمه
دیگه آدمی که باید رو پیدا کردم
آدمی که میشه باهاش زیست
به خودم گفته بودم بعد بابا... حق نداری کسی رو در جایگاهی که بابا بود دوست بداری
میگفتم این مرده چرا اینقدر به من نگاه می کنه و حواسش به منه... اه... با اون هیکل مسخره شو اون خنده هاش... خیلی مهربونه ها ولی عمرا من عاشقش شم...
هیکل مسخره ش شده حالا همه دین و ایمون ما... دیدن خنده ش شده حسرت بزرگ زندگی
امشب به مهسا میگم.. باید منو ببینی.. خیلی سردم! اصن دیگه یه جوری شدم...
مهسا صداشو شنید برای اولین بار.. میگه صداش خیلی قشنگه...
بهش میگم صداش بهم میاد؟ ... میخنده حتما.. میگه آره بهت میاد..
یاد اون روز میفتم که میگفتم حسش مث رقصیدن رو ابرا بود
آخرین روز اومد.. نگام نمی کردی..
راجب عشق می خوندیم
من یه جاش گریه م گرفته بود
در حد یک اشکی که حتی پایین هم نیومد و هیچ کس ندید
تو بدجور حواست هست
بدجور زیرکی با همه مهربونیت
نگام کردی.. ازون لبخندات زدی..
تو که دلت نمیومد یه لحظه ناراحتم کنی..
توکه...
آخرین روز نگام نمی کردی
حالم بد بود
یعنی هیچی قرار نبود بشه؟؟؟؟ هیچی؟
عزیز من داشت از دستم میرفت؟
من که اینقدر سخت عاشق شده بودم...
تو که از من عاشقتر بودی...
از همون اول فهمیده بودم تو یه چیزی حالیته و واقعا واردی..
همون موقع که عاشقت نبودم برنامه داشتم شعرای پارسالمو نشونت بدم
فکرشو نمی کردم یه روز.. شعرایی که برای خودت گفتم به صدای خودت بشنوم
اونم چی... روز آخر
روز آخر
روز آخر
برنامه ای نداشتم ولی دلو زدم به دریا
یک آن بود که اگه نبود... من مرده بودم
نوشتمشون..
تو حتی حواست به اینکه من دارم می نویسم هم بود
بعدشو تعریف نمی کنم ولی روز آخر بود
و بعد اون پنجشنبه
بازم میخواستی باور نکنی
ولی گیر افتادی
یادمه امکان نداشت ببینمت ولی... جور شد... بدون تلاش من..
اگه جور نمیشد می مردم
و آخرین...
آخرین تر از این یادم نمیاد
چی بگم؟
ازون لحظه که بروبر هم دیگه رو نگاه می کردیم بگم
یا از وقتی که درو بستی
یا از وقتی که اتفاقی دیدمت یک ثانیه و تو هم متوجه نبودی؟؟
از چی بگم؟
از همه اون روزای تعطیل و همه این روزا بگم که بازم با انتظار و البته دلتنگی عمیق پر شده؟
از سردی این روزا بگم؟
از تو عزیزترین بگم؟
از ترسم بگم که می ترسم تو هم واهی باشی؟
از چی بگم؟
از اینکه امیدم از بهار و اتفاقات خوش بریده شده؟
از اینکه دوست دارم امید داشته باشم ولی...
از اینکه معجزه ای میخوام ولی...
از اینکه...
خیلی سرد و گیجم و دلنتگیم سرد و سنگینم کرده
تو هم از من نمیخوای که بگم
چی بگم که هنوزم... هنوزم... جان منی
چی بگم...
هیچ کس برام جوابی نداره
هیچ کس نمی تونه برام کاری بکنه
دوهفته سهله عزیزم... اینکه بعد این دوهفته باز هم داستان همون داستان قبل عید باشه کمرمو میشکنه
با هزار امید وآرزو..
یادتونه میگفتم..
ایمان دارم که روزگار خودش تو رو به من می رسونه؟
ایمان داشتم...
امسال ماهم اینچنین پایان می یابد
اسم اینها را میگذارند نشخوار... باید که دیگر نشخوار نکنم...
دلم میخواست پس از اون خواب شیرین...
چشمم دیگه به دنیا وا نمی شد...
شیرین..
شیرین..
۹۴/۱۲/۲۵