با من به بهشت بیا...

آزادی

دوشنبه, ۹ فروردين ۱۳۹۵، ۰۲:۲۲ ق.ظ

بازگشت پیروزمندانه ژان کریستف به خونه رو تبریک می گم!! 

باتشکر از خواهرجان جان گرام 


+ مهسا میگه داییم حرفای سنگین زد و خیلی خاصه و نمی تونم هضم کنم و پوکیدم و پوچ شدم و... 

منم که فوق لیسانس این مدل مردا رو دارم 

بهش گفتم که سخت نگیره حرفای این دیکتاتور های دموکراسی نما رو 

و توجه نکنه که میگن مثل من نشو راه منو نرو 

ینی فقط می تونم در جواب این جمله ها بگم : خیلی غلط کردی! 

همه رو مدیون خودشون می کنن 

همشم دوست دارن تاثیر بزارن 

هرچی دختر هم تو زندگیشون باشه به فنای فنا میدن 

بعد بازم واسه خودشون قهرمان می مونن 

خودشونم می دونن چه جور آدمایین 

اوغ


+ عین جان جان... اولین حس های دموکراسی و آزادی رو از وجود تو گرفتم 

چیزی که توی اون زمان و تاریخ اصلا توی دنیای من نبود

و من زیر سلطه بودم 

مطمئنا از یه زیرسلطه دیکتاتور یه دیکتاتور از آب درمیاد در نهایت 

از زیر دست ظالم... ظالم رشد می کنه... همونی که یه روزی مظلوم بوده 

این حس هایی که من ازت گرفتم.. خیلی منو به خودم برگردوند.  احساس کردم همونی شدم که باید بودم و رد تو رو هم احساس نمی کردم. فکر نمی کردم در ازای همچین چیزی آلوده شده باشم 

به قولی اون رفتار در من درونی شد نه همانندسازی یا متابعت 

اینجا بود که فهمیدم درونی شدن فقط زمانی برای مخاطبمون اتفاق میفته که نخوایم خودمونو بکنیم توی حلقش و زمانی که ته دلمون همچین حسی داریم.. خط زدیم روی همه باورامون 

قرآن خدا که دیگه ته امرو نهی و کتاب مقدسه هم خودشو نمی کنه تو حلق آدما 

تو حرف زیادی نگفتی... شاید چند جمله توضیح و یه تیر نهایی 

تیر نهاییت هم چیز خاصی نبود... گفتی : زوری که نیست... با زور چیزی درست نمیشه 

و همچنین چند جمله از تاریخ گفتی و دید تاریخی رو یا بهم دادی یا بهم برگردوندی 

اینکه اونا همه چیزو به خودشون می چسبونن تا قدرتشونو حفظ کنن 

خلاصه منو از خیلی بندهایی که بهشون همیشه مشکوک بودم و موجب عذابم بودن آروم رها کردی

و من اصلا متوجه تاثیر تو نبودم

این واسه اون روزاس که هنوز بهت میگفتم مستر کاف... همون روزا که دوستت نداشتم... همون روزا که دوستم داشتی... دلت بی تاب بود... اون روزا... اون روزا... 


من فکر می کنم مهشید هم خیلی محترم و آزادی طلبه و البته حقیقت جو :) حرفایی که اون روزا با هم می زدیم خیلی بهم کمک کرد 


من روی دور باطلی بودم که تفکرات سلطه طلبانه ی اوشان در من به وجود آورده بود. 


تنها چیزی که توی این سالها فهمیدم... و خودمم فهمیدم.. اینه که آدما توی هر سطح و سنی که باشن چون عقل دارن می تونن بهترین تحلیل ها رو داشته باشن 

و هرکسی خودشه و مختاره هرجور میخواد فکر کنه و تصمیم بگیره و انتخاب کنه 


اصلا بحث سر کوچک و بزرگ و باتجربه و بی تجربه نیست 


همه ما لحظات متفاوتی تو زندگی داریم و کیفیت های مختلفی از خودمون نشون می دیم. 

هرکسی هم از منظر استعداد ها و زندگی و تجربیات خودش به مسائل نگاه می کنه و درواقع درسته که نگاه کنه 


جا داره که از مددکاری هم تشکر کنم چون خیلی اون هم موثر بود 


من از هرموقع زندگیم که یادم میاد... نمی دونم چرا اینقدر عوامل همسوی زیادی تو زندگی کمکم می کنن که به یه سمتی برم... خوب یا بد... درست یا غلط 

ینی می دونم همیشه کاینات همراهمه:)))) 

فک کنم برای همه همینطور باشه! 

ولی من خیلی احساسشون می کنم و شاید شناسایی واژه مناسب تری باشه 


پس بهتره خود را باشم... طبیعیست تاثیر گرفتن یا نگرفتن... پذیرفتن یا نپذیرفتن... ناگزیریم 


تعصب و عناد چیزیه که به گروه خونی من یکی نمی سازه... خداروشکر که دور میشم... 


+ دوست داشتن کسی که از شما بیشتر می دونه و خونده و زندگی کرده...  خیلی چیزا به آدم یاد میده

اینکه واقعا سن و سال مهم نیست... دانسته ها مهم نیست 

مهم اینه که چه قدر بخوای زندگی کنی واقعی و جاری با‌شی و جلو بری 

اسطوره سازی دیگر هرگز 

وقتی به همه ابعاد انسان واقعی آشنا میشی.. چطور میتونی اسطوره بسازی و نابرابری ایجاد کنی؟ 

اسطوره ساختن یعنی به خود ارزش نگذاشتن و خود را دست کم گرفتن و درواقع انسان را دست کم گرفتن 

اسطوره مگه نه که یعنی فرا انسان

و فقط معجزه ی عشق زمینیه که آدمو می تونه یک شبه پر این احساسات کنه و به خاک بکشونه 

هیچی البته مطلق نیست 

انسان هم ثابت و مطلق نیست 

عشق هم زندانی کردنی و نگه داشتنی نیست 


و هممون فقط آدمیم

 با تشکر از یاستین گوردر که تموم این سالها خودشو کشت که همین چیزها رو بگه... بگه که ما در درجه اول آدمیم... چرا اینقدر عادیه و حاشیه ای؟ 

و باتشکر از فلوریا.. معشوقه ی آن کشیش که اسمش یادم رفت 

و کتاب زندگی کوتاه است

چه پروسه ای داشتااا :))))  

یعنی من اگه بخوام از عوامل موثر زندگیم بگم دیگه نباید زندگی کنم:)))) 

ولی من خیلی سخت می گیرم... 

هنوز اون میل مطلق گرایی و چیزی نگه داشتن و اینا در من هست 

همون تمایلات جنگ بین مانایی و مردن و... 



+ بعد مدت ها چه پست طولانی 


+ باید بگم که دلم براش تنگ شده؟  لک شده؟ 


+ حس می کنم بسیار نزدیکی... 

من با تو زندگی می کنم... 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۰۱/۰۹
شیرین

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">