پیروزمندانه رو به اتمام است
چهار هفته ازون روزی که نیم ثانیه نیم رخ خورشیدیتو دیدم میگذره
و روزهای زیادی ازون پنجشنبه که دل سیر دیدمت... روزهای خیلی زیادی
ولی تو هنوز خیلی پر رنگی توی زندگی
هنوز شوری به راه میندازی
هنوز قلبمو سنگین می کنی.. اون قدر که خم میشم از دلتنگی
هنوز من با تو ام.. هنوز تو با منی
چه قدر ساده... این هفته ها میگذرن
چه خوب که این روزها از روزشماری دست کشیدم وگرنه ممکن نبود بگذره
ولی حالا یه جور حس پیروزی دارم
کاش زمان یه جایی جلوی چشم های تو متوقف می شد
من می شدم جوون به کام از دنیا خارج شده
دیشب تمام حرکات و سکنات و چهره ی آقای هنرمند رو زیر و رو می کردم با چشم های شیدا
چشم های شیدایی که فقط می گرده دنبال نشونه و خط و ربطی از تو
تا کمی دلتنگی شو تازه کنه و جونی بگیره... تو رو یادش بیاره... که نکنه از یاد این دل بره اون چشم هات و پیشونی روشنت و لبخند مهربونت
حالا دیگه معیار سنحش اصلا شدی تو...
از احتمالات دیدنت حرفی نمی زنم
فقط عین جانم... اعلام می دارم که تعطیلات با پیروزمندی رو به اتمام است.
.
.
قطعا که ترس ها و امید ها و لرزیدن ها و احتمالات نمیگم... ولی ته دلم که فکر می کنم.. ته دل که چه عرض کنم
اما دوست ندارم مثل دفعه قبل به خاک کشیده شم و خراب شم و هزار رویام دونه دونه پر پر
فکر می کنم ولی... نمیگم
هرچه خدا خواست همان می شود
کاشکی بهترین ها..
کاشکی آرزوها...
.
.