من و تو
ما هیچ...
ما هیچ...
ما هیچ...
ما نگاه...
با جریانات پنهان و فرضی دیشب... سناریوی به وقت ناچاری و اضطرارم اجرایی نیست
چون دیگه دست و دلم نمیره به این کار
به نظرم اگه متوجه باشی... همین کافیه و حس خوبی به بیان حسم ندارم چون تو خودت به اندازه کافی مرد هستی و این جزو حسن هات بود از برداشت من
اگه متوجه باشی و کاری نکنی یعنی برات مهم نبوده(البته این فکر حالامه شاید بعدا جور دیگه ای شه)
اگرم متوجه نبودی... پس کلا هیچی... من از اول تا آخرش به درد اغراق و توهم دچار بودم
بدون اون قصه های قشنگ ذهنم... تو دوست داشتنی هستی ولی به من ربطی نداری
دیگه به سه شنبه ها امیدی ندارم... سه شنبه ها تو رو به من برنمی گردونن :(
حس یه زن نگرانو دارم که یه بغض گوشه گلوشه
+ از لحظه ها و روزهایی که انسان ها موسومش کردن به آرزوها و... بدم میاد. بیشتر حالگیری و انرژی گیری و ناامیدکننده س
این اشتباهات برداشتی ما انسان ها...