یک قدم...
گفته بودم یک قدم از تو دنیایم را عوض می کند؟
.
.
.
ده دقیقه مونده بود به چهار... تپش قلب گرفتم و دست از خوندن کشیدم
پله ها رو اومدم بالا و خودمو کشوندم تو حیاط
یه قلپی آب خوردم
در بسته بود و حتما نیومده بودی بیرون
زود بود... زود
چند دقیقه چرخ زدم...
دیگه گفتم بی خیال میرم
دم پله ها ولی ایستادم
هی با خودم کلنجار میرفتم که برم یا نرم.. برم نرم.. برگردم برنگردم..
که یهو در با شدت باز شد
فقط می دونم که طی یک عمل ناگهانی از روی ترس.. یه پله اومدم پایین تا دیده نشم
حالا که فکر می کنم می بینم احتمالا فقط یکی دومتر بینمون فاصله بود
البته یکی دومتر ارتفاعی! نه خط صاف
و توی زاویه دید من.. فقط یه قدم بود! یه قدم از تو
یه مرده هم کج کج و با دستای تو هوا کنارت راه می رفت!
فوق فوقش چهار یا پنج قدم می شد تا در خروجی.
و خیلی با گام های بلند و خیلی سریع رد شدی وخیلی سریع و باشدت درو باز کردی
من از توی شیشه دیدم که رفتی ولی صورتتو ندیدم! حتی نفهمیدم چه رنگی پوشیدی
هوات خورد به سرم... دلم یه جوری شد...
آخه تو مث برق رفتی...
ولی مثل همیشه پرشکوه و خواستنی برای من
باورت نمیشه... بعد مدت ها احساس کردم که قوت گرفتم...
.
.
.
گفته بودم حتی یک قدم از تو دنیایم را عوض می کند؟
.
.
.
تو نمازخونه که بودم صدای یه پسره بی شعورو شنیدم که اسمتو گفت و مسخره ت کرد :-|
کلا تعریف خوبی های(!!) بچه های این کلاسو خیلییی شنیدم! با همدیگه هم خوب نیستن! چه برسه با...
واسه همین فکر کردم شاید اذیتت کرده بودن
اگه اینطور بود خیلی بی شعورن :-|
حالا ببین کلهم فقط یک ساعت و نیم توی هفته میای اونجا... با کیا :-|
اینقدر دوست داشتنی هستن که دوبارم نیومدی!!
هعییی... یادش بخیر اون روزا...
.
.
.
نازنین...
.
.
+ یک قدم سریع به سمت من هم برمی داشتی خوب بود!
البته نه عصبانی... شاد
گرچه من برای اعصاب خوردیات هم دل ضعفه می گیرم!!