هنوز باید زیست
فکر می کردم سنت شکنی کردم! اما انگار هنوز سنت آروم اروم در خود شکستن و یکهو متوجه شدن هنوز هم باقیه
امشب فهمیدم که چند وقته... وقتی سر به بالینم می زارم... قلبم سنگین میشه
بعد کلا پروسه جوری پیش میره که یه خسته مفلوک میشم که نمی تونه بخوابه
شب به شب انگار بدتر میشه
.
.
.
آروم نمیشم! باورم نمیشه ولی واقعا نبودنت احساس میشه!!
.
.
هیچ وقت نمیزارم بفهمی که چه قدددر... چه قدر...
.
.
اصلا به کلام در نمیاد...
نباید کلامشو بدونی
باید چشمامو بخونی
.
.
.
نباید بدونی اون دختر جادویی پر شر و شور و پر مفهوم و حتی فرشته گون و ماه گون..
بدون تو به چه حال و روزی میفته
.
.
زیر دست خشانت بار قسمت هایی از وجودم
زیر بار جبر تقدیر
زیر بار بدون تو زیستن و واحد های زندگی را گذراندن
کمر خم نمی کنم
ولی...
قلبم!!
و چه دانی که چه حالیست...
.
.
.
وقتی تو بودی.. عجیب خودم می شدم...
همه چیز خیلی درست بود و به جا
ولی حالا بدون تو
سخت دارم خودم میشم
سخت با استرس ها مقابله می کنم
سخت... زیبا می شم
سخت...
.
.
اما همه شان می ارزه انگار
هر بار که خودم شم... یادت به دلم تازه میشه
.
.
.
روی ترس از آینده دیگه بالا میارم...
دوست ندارم حتی از کنار فکرش رد شم...
.
.
.
زخم خورده.... خندان و گریان...
با قلبی دردناک
هنوز باید زیست