گرگ و میش
شب را ساکت گذاشته ام
گوش هایم نمی شنوند...
چراغ ها را خاموش کرده ام
تا دنیای بدون تو را نبینم....
.
.
فراموشی گرفته ام... هر آن است که یادم برود کجا هستم؟ کدام روز و ساعت است؟ اصلا من چه کسی هستم؟
از هر طرف می روم خودم را کنار تو می بینم...
هر لحظه دلم آشوب است...
هر لحظه نمی دانم که چه می شود
.
.
تو نیستی همه چیز گم شده اما من به طرز عجیبی روی پاهای خودم ایستاده ام...
گاهی با تک تک سلول هایم تو را می خواهم اما... هنوز زنده ای بی کام هستم
تو نیستی و این جمله همان جمله ایست که باید نوشته می شد اما از یادم رفت
.
.
روزهای زیادیست که از تو دورم اما هنوز انگار می کنم... همین دیروز بود که به من لبخند می زدی...
همین دیروز همه چیز اینقدر بی پایان آغاز شد...
.
.
هوا گرگ و میش است و نه گوش هایم می شنود و نه چشم هایم می خواهد ببیند...
باید بو کشید... باید خوابید... باید در خود فرو رفته انتظار کشید...
.
.
تو نیستی... من از تو سرشار نیستم... و صدای تو نیست که بخواند : از پوستم بیرون می زند نور...
اما امروز تا آنجا که دلت بخواهد از مردمان دورم...
آنقدر دور که باز هم بگویی شبیه عین القضات نوشته ام...
.
.
تو نیستی ولی خواهی آمد
خواهم آمد...
این روزها آن روز... ناچیز خواهد بود...
آرام خواهیم شد..