با من به بهشت بیا...

خورشید بیدارشو 4

جمعه, ۲۴ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۱۲:۵۹ ب.ظ

محتویات روزهای قبل 

20مهر 94


خوش اومدی عزیزم... 


با بابرکت شادی آفرین و مهربانی آفرین من...  


خداروشکر به خاطر سالم بودنت 


خداروشکر به خاطر لبخند مادرت 


چه قدرم که تو به حرف من گوش دهنده هستی^_^ 


تا گفتم زودی بیا... سریع باروبندیلتو بستی اومدی 


خیلی یهویی بود... اصن انتظارشو نداشتیم... همینشم خوب بود 


که یهویی اومدی 


پیشونی ماه کوچیکتو ماچیدم دیشب! خیلی حس خوبی بود 


نرمالوووو^_^ 


خیلی جیگیلی هستی... واقعا شکل مامانتی


بزار یه عکسایی ازت بگیرمممم


تو اومدی و من دوباره خونه دار شدم!  الان موندم کارای خودمو انجام بدم یا خونه رو یا چی... :-P 


پس تصمیم گرفتم بنویسم:-D 


خیلی منطقیه نه؟

21مهر

___________________

وصف تو نتوان گفت حتاااا!


تو یه جیگیلی حساسییی!  خیلی ناز و حساس!  باهوش هم هستی 


خیلی هم گریه می کنی:-P 


من و عمه ت دیشب بعد مدت ها با هم خیلی خوب شدیم مثل قبلا


۲۲ مهر ۹۴ ، ۰۹:۳۲ ۲ نظر  ۰  ۰


_______________________



دیشب نوشت ها


وقتی عشق از دست میره 


کیو باید سرزنش کرد؟ 


اون که رفت 


یا اون کسی که... 


به زبون نمیگه برگرد.. 



به قول مانی... همینجوری 



و تو چه می دانی... 



از دختری که هم عاشق شد هم معشوق 



از دختری که تمام این روزها... 



به جای تو برای خودش شعرهای عاشقانه خواند 



به جای تو موزیک ها به خودش تقدیم کرد 



به جای تو با خودش مهربان بود 



به جای تو با خودش حرف زد 



به جای تو از خودش حمایت کرد 



به جای تو خودش را دید



به جای تو خودش را صدا زد 



به جای تو خودش را دوست داشت.... 



تا بتواند تاب بیاورد... بماند... بجنگد با جهانش...  بجنگد با همه کسی که میخواست تو را کشف کند و از بین ببرد... 



آدم از این همه مرد خود بودن خسته می شود... وقتی که زن هم باشد... وقتی دخترکی بی تجربه هم باشد... 


تنهایی جنگیدن... تنهایی ایستادن... تنهایی... 



آدم اگر این همه تنهایی میخواست، تنها که بود... چه مرگش بود؟؟ 





همینجوری به قول مانی : 


بودنت کوتاه مدت 


من اسیر این کلیشه م 


قبل تو عاشق نبودم 


بعد تو عاشق نمیشم... 


۹۴/۰۸/۰۳  ۲  ۰


___________________________


من با همین خیالات زنده م نورک


به یه چیزایی و قوانین نانوشته ای اعتقاد دارم که از روی احساس دریافتشون می کنم 



نه تلاشی برای اثباتشون دارم نه برام مهمه... 



فقط برای خودم حقیقت داره و اصلا مهم نیست حقیقت نداشته باشه ولی در گوش تو میگم که دارررههه... دارههههه 



خیلی باهاشون بازی می کنم و یه وقتایی دردسر ساز میشه برام یه جاهایی!  


یه باری بس که به عمق احساسات یکی فرو رفتم که یکی از واقعیت های زندگیشو فهمیدم و خواب اتفاقی براش هم دیدم. از قبلش.. . خخخخ :-P 



خلاصههه... رو پاهام تابت میدادم امروز و تصمیم گرفتم یه آزمایشی داشته باشم. 


اینکه برات یه آهنگی بخونم و اینو همش تکرار کنم.  بعد وقتی بزرگ شدی ببینم حس خاصی به این موزیک داری یا نه :-D 



حالا نمیگم چیه... آزمایشم خراب میشه 



بعد تو بین خواب و بیداری بودی(^_-) منم خواستم یه رویا بهت القا کنم که حال کنی 



چشامو بستم و تمرکز کردم... 



اینکه چه تصویری باشه انتخاب من نبود!  به چهره ت نگاه کردم و دریافتیدم که تو چی میخوای ببینی یا چی به حالت میخوره...(بحثای پیچیده س! بعدا برات میگم خاله)



حالا بگو تصویر چی بود! 



دریا... یه دریای صورتی ناز کم رنگ با کف سفید موجاش...  


و ساحلشو بگووو... آبی آسمونی که توش نقطه های نقره ای بود :-P جادویی(شن وماسه آبی) 


یه آسمون سرمه ای... که توش ستاره های نقطه ای و غیر نقطه ای زرد و سفید داره و یه ماه هلالی همیجوری آویزونه 



موجا اومدن رو سرت و بازی و حال 


بعدشم پریدی به ماه آویزون شدی B-) 



اصنم نمی ترسیدی 



نه از آب نه از ارتفاع (^_-) 



من خیال می کنم که تو با این تصاویر یه حالت رضایتی گرفتی و خوابت عمیق شد 



خیلی خیال می کنم نورکم و اصنم درستی و غلطی و اثباتشون مهم نیست 



من با همین خیالات زنده م نورک... 



+ حالا که دقیق فکر می کنم می بینم خیلییی برام دردسر داشته این طرز فکر در بعد پنهان من 


درواقع هیچ کس نیست در امان بمونه!!!  خیییلی وسیعه


ولی خب... سالیان... باعث شده تلاش کنم بتونم مدیریتش کنم... 



+ این ازون نقاط مشترک من و مهسا بود 


ازین بازیاااا به وفوووور می کردیم... یادش بخیییر 



چه قد بده که دوست دنیای واقعیت هم مجازی میشه... 



+ اون قد به مهسا نزنگیدم که چند روز پیش خودش زنگ زد :-P 



+ قبلا چند باری که مامانت حالش خوب نبود... این القا تصاویر براش انجام داده بودم :-D 



۰۴ آبان ۹۴ ، ۰۰:۱۸ ۰ نظر  ۱  ۰

_______________________________

اصلا دیر نیست روزی که نتیجه کارهاتونو می بینین و از آسمونتون به زمین می افتین


اه... اینقدر ف ی ل ت ر کنن تا... 


تا......  


تا...... 



اه اه 



اه اه 



+ نمی تونید دنیای قشنگتونو به زور بریزید تو دهن آدما 



۰۵ آبان ۹۴ ، ۲۲:۰۳ ۱ نظر  ۰  ۰


________________________

می آیم زود


ماه کامل...  پیوند می زند همه ی سورمه ای ها را با هم... 



حتی اگر پاییز ها و زمستان ها فاصله بیندازد 



بی وطن شدم سورمه ای...  



باید ببینمت... زود! 



اما چه فایده... چه فایده... چه فایده.... 



کم نبود روزهایی که دچار این تناقض بودم که اینجا جای من نیست... 



باید ببینمت...  زود!  



می آیم می بینمت...  زود... حتی شده از دور 



بگو که منتظرم بودی!!  نشانم بده سورمه ای 



زندگی کوتاه است...  زندگی کوتاه است...  زندگی کوتاه است 




+ توضیحی بدم به موجوداتی که گزارش تخلف برایمان می دهند...  


اینکه بی وطنی در این متن تنها یک اصطلاح احساسی ست... یعنی کسی که هم جدا شده هم جدا نشده و آواره جاده هاست 


و هیچ ربطی به آب و خاک ندارد


گفتم که یکهویی گمان 30یا30 نکنید 



+ یک تیکه ی ناب رو حذف کردم از توضیح بالا... چه قدر حیفم اومد 



+ خیلی واضحه که با تمام وجود سعی می کنم فکرمو به همه نقاط ببرم اما از تو دور کنم؟؟



۰۶ آبان ۹۴ ، ۱۲:۱۱ ۱ نظر  ۰  ۰


_________________________

چه محتاطم من...نه؟


یه تحقیقی داشتیم... اصن تو اینترنت درست پیدا نمی شد  


کتابای رشته مونم کلا فقط تهران پیدا میشه چون متقاضیاش زیاد نیستن


استادمون آورد کتابشو برامون 


یه شیشصد صفحه ای هست.  من عاشقش شدم :-| .... میخوامش 


خیلی باحاله... 


الان دارم اون تیکه هایی که ربط زیادی به موضوعمون نداره میخونم :-D 


یادم باشه اگه رفتم ایشالا نمایشگاه کتاب... بخرمش 



+ احساس خوشی که دارم نسبت به این که دیگه توی اون گروه خودشناسی و اون فاز ها و حرفا نیستم واقعا از بیانم خارجه :-D 


یه حس آزادی و خوشبختی خاصی


دیگه اون حالتای وسواسی از بین رفته 


حس خوب این که خودم میتونم فکر کنم و برای بهتر شدن زندگیم راه های عجیب غریب خودمونیزه شده دارم 


عوضشم خب اون چند وقت که کتابا رو میخوندم و اینا... خودآگاهیمو بیشتر کرد 


چند وقت بود میخواستم بگم اینو ولی چون از بیانم خارج بود نگفتم!!! 


فک کنم خودم دارم کم کم... کم کم... ماهیگیری یاد می گیرم ^_^ 


الان خیلی راحت تر خودمو می پذیرم تا اون موقع 


کلا توی یه سیستم بودن خیلی حس بدیه 


حالا هزاری هم حرفاشون خوب باشه 


سیستم فکر آدمو می پوکونه 



+ حس قدر دانی :-) 


+ خیلی سوالای بی جواب هست... خیلی جای خالی پازل... اما... زندگی همینه دیگه 


+ تیتر چه باربط به پست اما تو گویی چه بی ربط:-! 


۰۸ آبان ۹۴ ، ۱۳:۲۸ ۱ نظر  ۰  ۰


______________________


موافقین ۱ مخالفین ۰ ۹۵/۰۲/۲۴
شیرین

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">