با من به بهشت بیا...

خورشید بیدارشو3

جمعه, ۲۴ ارديبهشت ۱۳۹۵، ۱۲:۴۴ ب.ظ

از محتویات وب قبلی 

وقتی نبودی و من به دنبال خورشید می گشتم... 

پیدا شدی... پیدا شدی و گشتن های من تمام شد خورشیدجان.. 

هروقت آمدی در بزن... من هستم


دیگر نگاه هیچ مردی من را نمی ترساند... 



مثل زن های سی ساله...  که نه برایشان مهم است نه عجیب نه ترسناک و نه هیچ چیز دیگری 


 


دیگر نگاه هیچ مردی من را نمی ترساند... 



وقتی چشم های شما پر است از یک یقین یا انتخاب... یک جور شجاعت یا جسارت 



حتی وقتی کلید را در قفل می چرخانید و در خانه را باز می کنید 



حتی وقتی که برمی گردید و کوچه و آن درخت اکالیپتوس را نگاه می کنید 



باد خنکی می آید و تاریک است و شما تصور می کنید اگر الان رو به روی شما بود چطور به او لبخند می زدید 



لبخند می زنید 



حتی آن وقتی که فکر می کنید... اگر دوستتان نداشته باشد چه!؟و می لرزید. 



و حتی آن وقتی که می گویید : زوری که نیست... گاهی باید در را بست. 



در خانه را می بندید. 



و طوری که انگار از تصویرش دل کنده باشید... آه سنگین پرمعنا می کشید 



شما ناراحت نیستید و چشم هایتان پر از یقین است و دیگر نگاه هیچ مردی شما را نمی ترساند 




+شب نوشت ها... 


۰۳ شهریور ۹۴ ، ۱۱:۱۱ ۱ نظر  ۰  ۰


_____________________________

پست اول برای نی نی


دیروز برات لباس خریدیم نی نی;-) 



امیدوارم رایزنی ها با مامانت راجب اسمت جواب داده باشه...  تو باید نورا باشی 


من خوابتو دیدم که 11 سالت بود..  من می دونم چی بهت میاد:-D 


مامان جونت عاشق اسم الینوره و میگه اسمت مخفف اونم میشه 


پس تو الینور ما هم هستی



امیدوارم وقتی بزرگ شدی اینجا حذف یا منتقل نشده باشه... :-P 



۰۴ شهریور ۹۴ ، ۱۲:۵۲ ۲ نظر  ۰  ۰

____________________________

جمعه های تنهایی باحال


من عاشق این جمعه های تنهایی ام... خدا از من نگیرتشون :-D 


این تابستون خیلی از جمعه ها رو تنها بودم...  ناهار درست کردم و کیییف کردم و خیلی کاراااا 


حتی اگه بهترین خانواده دنیا رو هم داشته باشین دوست دارین یه روزایی تنها باشین! 


من خیلی خوبم :-P الان خودمو بسیار دوست می دارم 


ینییی تو از خداتم باشه که منو داشته باشی در زندگانیت...  خیلی حسودیم میشه بهت اصن:-D 


چه قدرر خوشحالم که بزرگتر شدم


دست و بالم باز تر شده... دختر بودنمو دوست دارم... زندگی قسمتای باحال داره... حسای بدمو کشف می کنم...  کمتر تو خودم گیر می کنم و با تلفات کمتر...  مغزم راحت تره...  



خلاصه سرجمع خودمو کمتر آزار می دم!!!  


فاطمه باز بگو خودشناسی بده...  اصلا بد نیست..  خیلی هم باحالههه 


ولی یکی از نکات مثبت دیگه در خونه نبودن مامان نورا س:-P 


گرچه بهترین آدم زندگیمه ولی خب تنهایی تنهایی یه فاز دیگه ای داره 


ینی یاد می گیری چطور بدون حضور دیگران با خودت رو به رو شی... شاد باشی و دلتنگ و آزرده هم نشی 

6 شهریور

______________________


همزاد ماهم


هیچ فکرشو نمی کردم یه روز همزادمو پیدا کنم... 



یه روز ازش رونمایی می کنم 



همزادم دختریست...  خانومیست... که دوست دارم صدایش کنم ماه 



البته هنوز ندیدمش و...  اما دیرنیست!!  روزی که باهاش آشناییت رو باز کنم دیر نیست...  :-| 



شبی ده بار...  با خودم میگم:-D 



کلا دیر نیست...  می دونی؟


۰۹ شهریور ۹۴ ، ۱۵:۳۷ ۱ نظر  ۰  ۰


_____________________


....


چشمامو می بندم... 



برداشت آدما دیگه به من ربطی نداره 



+ ساده فرو می ریزیم در چشم های هم...  



+ فراموش می کنم 



+ نمی مونم... وقتی بودنم فرسودگی بیاره... 


۲۲ شهریور ۹۴ ، ۱۵:۱۵ ۱ نظر  ۱  ۰


__________________

آب قند از بهشته


کلاس زبان بودم!!  خواستم یه عمل خیرخواهانه انجام بدم و


 کنترل کولرو از طبقه پایین پایین بیارم :-D 



بلهههه... همینجوری شاد و شنگولی داشتم می رفتم پایین که خیلی خیلی یهویی پامو اشتباه گذاشتم و با کمر رو چهار تا پله به صورت متوالی و پرشی فرود اومدم :-D 



اصلا غیرقابل کنترل!  همون لحظه هم چند تا دختره از یه طبقه ای اومدن بیرون...  منو هاج و واج نیگا می کردن. 



منم طبق معمولم با اون درد شدییییدد... خندیدم!!  پاشدم و به زندگی ادامه دادم :-P 



خلاصه کنترل کولرو گرفتم و رفتم بالا و یه لرز خفیفی داشتم 



باز هم می خندیدم... :))))  



استادمون عذاب وجدان گرفته بود که منو فرستاد :))) 



سرجام نشسته بودم و اینا...  یهو دیدم حالم داره عوض میشه... گلاب به روتون حالت تهوع هم... قلبم یه جوری شد... چشام هی می دید هی نمی دید...سرگیجههه



تشخیص منم خون ریزی داخلی:)))))))))  گفتم باید برم دیه بیمارستان و وااااای



بعدششش...  دیدم نمی تونم بشینم باید برم فقط.... 


پاشدم... چند قدم رفتم... به زور راه می رفتم... دیگه چشام نمی دید... گوشام سوت می کشید و قطع و وصل می شد 



دستم رو دست گیره بود... دیگه افتادم... ینی دیدم تنها کاری که می تونم بکنم اینه که همونجا بشینم



عین این فیلما یهو خیلی محو.. چند تا دست اومد منو گرفت... 



نشوندنم رو صندلی :)))  



بعد استادمون گفت رنگش پریده و فشارش افتاده... آب قند بیارین!! 


منم خوشحال شدم خیلی که فشارم افتاده فقط



و جالبه بدونید که بازم خیلی بی جون می خندیدم :)))) 



دوستام دیگه سکته کردن بیچاره ها!!  



بعد عاقاااا... نمی دونییییید... اون لحظه که آب قندو می خوردم... به نظرم بهترین و بهشتی ترین نوشیدنی بود



خیییییییییییییییلی حس خوبی بود....  عین جون دوباره 



خلاصه که دیدن بهتر شدم... دوباره برام آوردن و خوردم...  و همچنان در تمام این مراحل می خندیدم به صورت های مختلف 


که دیگه خوب شدم!!! 


خداروشکر واقعا... 


من همیشه فکر می کردم اینجوری که فشارشون میفته و میفتن زمین از الکیه و فیلمه 


بعد فک می کردم آب قند خیلی بی خوده 



ولی حالا می فهمم... واقعا آب قند چه قدر می تونه بهشتی باشه 



+ من خیلی سربه هوام... ماشالا:)))) 



۲۵ شهریور ۹۴ ، ۲۲:۱۲ ۱ نظر  ۰  ۰

___________________________________


مستولی


دوسه تا عوارض قرصی که امروز صبح برای اولین بار خوردم... بر من مستولی گشته 



یه جوریییمممم 



+ چرا یک گوشت معلوم نیست که پخته است یا نه :-|  :)))  



+خاموشش می کنیم اصلا به ما چه 



الکی مثلا ناتلی... یک موجود ناشتا که میخواد بره کلی پول بده و تو یه کیسه فوت کنه :))) برگرده! 



+ بپاشم برم.... 



+ آیکون کسی که فکر می کنه فوت کردن هم بلد نیست!! 


آیکون کسی که در ادامه میگه... همش تقصیر مهساس که می گفت تو چرا فوت کردن بلد نیستی


آیکون کسی که از خودش می پرسه واقعا فوت کردن هم بلد نیستی؟؟ 

خخخخخخخ
31 شهریور
____________________________
خاطرات

+ خیلیم خوب فوت می کنم... خیلی هم راحت :-| 


+ یادمه در دوران مدرسه... یه بار مهسا یه مسابقه سه نفره برگزار کرده بود که مثلا یه تیکه کاغذ میزاشت رو میز.... فوت می کرد 

کاغذ هرکی جلو تر می رفت برنده بود :))) 


خودش جلو تر می فرستاد و جز افتخاراتش بود


و واسه من اصن تکون نمی خورد یا خیلی کم :)) 


+ وقتایی که یه آشغالی مژه ای ابرویی... چیزی می رفت تو چشمش... از من میخواست تو چشماش فوت کنم...  

وقتی من شروع می کردم به فوت کردن... چون خیلی پراکنده بود و بردی نداشت... کلا منصرف می شد و می گفت واااااای بسههههه :)))) 


+ چه خاطراتی داریم من و مهسا 

خانم دکتر مهسا البته :)) 


+ هرچه قدرم کلافه م کنه... بازم نمی تونم ازش بگذرم :))) 
1مهر
_________________________
چند نکته حال خوب کن

امروز چند تا چیز جالب داشت دانشگاه که حالمو عوض کرد:-) 

1.دیدن استاد میم جون... دم در دانشگاه ! که خیلی شیک و در کت وشلوار بود:))))) 

و غافلگیر کردنش با یه سلام جون دار:))  همون استادی که اسم nat برام گذاشته بود :))) 


2.وقتی تعریف رشته رو و فرقش با روانشناسی پرسید استاد از کلاس!  وقتی جواب دادم گفت از کجا خوندی؟ از چه کتابی؟ 

منم گفتم ع خودمهه :)))) به این نتیجه رسیدم 

بعد گفت بنویس رو یه کاغذ بهم بده^_^ 

تازه الکی نبودااا... مدیرگروهمون بووود! 

3.خانمی که اسمش با خواهرم یکی بود و چه قدرم شبیه خواهرم بود و من هی یه جوریم می شد و دلم تنگ می شد

و عیننن خواهرم درس میداد. 

یادش بخیر پارسال این روزا... من مشهور بودم به خ استاد!  مخفف خواهر استاد! 


4.امتحان زبانمو ندادم... یه روز دیگه میدم:-D 


5.الانم خیییلی خسته م!  امیدوارم خواب منو ببره با خودش

_____________________________


موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۰۲/۲۴
شیرین

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">