دیوونه
همه از این ایمان توی چشم هام تعجب می کنن
باید تو رو می دیدن...
باید نوری که از پوستم بیرون می زد می دیدن...
نمی دونم...
نمی دونم...
فقط می دونم راهم دقیقا اونی نیست که بقیه می گن
بلوغ من در خودم اتفاق میفته
نه توی مخلوط کردن راه های مختلف
امروز به استاد گفتم فکر می کنم من یه آدم از قدیم هام نه یه آدم جدید
هرچه قدر به اشتباه متهم باشم... حداقلش زندگی بهم یاد داده وقتی ذهن و فکرت چیزی رو پس می زنه و تایید نمی کنه... حتما دلیلی داره
وقتی بهم میگن اون فلانه ممدانه... تو اینی تو اونی... اون چرا باید تو رو مهم بدونه...
همش یه دلیل داره... اونم این که توی چشم هاش نبودن
منو از چشم های تو ندیدن... منو با تو ندیدن... تو رو ندیدن...
هعی... بی خیال
دیگه چرا اثبات کنم؟
زندگی داره پیش میره
روزای عجیبی شروع میشه... خیلی عجیب...
امیدوارم بتونم...
هعی... زندگی چه قدر انتخاب داره
قشنگ من... تو روشن ترین نقطه زندگیمی... روشن ترین و واقعی ترین
.
.
دوست دارم نگات کنم
تا که بی حال بشم
تو ازم دل ببری
منم اغفال بشم
دوست دارم برای تو
با همه فرق کنم
خودمو توی چشمات
یه تنه غرق کنم...
.
.
تم حالا... دیوونه ی چاووشی
.
.
زل بزن توی چشام تا دلم ضعف بره...
.
.
به یاد روزای خوبمون...
.
.
پیاده با مونا می رفتیم تا سر بازار...
بهش گفتم یه شب داشتم از خوشی می مردم... این راهو تنها رفتم
خیلی وقته که دیگه اون قدر خوشحال نبودم...
یادش بخیر
.
.
.
الهی فرصتی دست بده یک روز حسابی تنبیهت کنم...
ازون تنبیه قشنگا
.
.
.
تابستون رو فول آف پروگرم کنم! بعدشم خداکنه خانواده اذیت نکنن
طیباتی گویا تابستونم میخواد ما رو بیاره سرکار:)))
البته خوبه! نمیدونم... هرچه قدر فک کنی دوست نداشتنیه کاراشون ولی یه جورایی دوست داشتنیه اونجا
.
.
الهی که... سعیمان قبول افتد و... خوش اقبال گردد...