با من به بهشت بیا...

اعترافات

جمعه, ۷ خرداد ۱۳۹۵، ۰۱:۱۳ ق.ظ

امشب قسمت های زشت روحم دارن بهم چشمک می زنن


مثلا این که این چند وقت من چه موجود نچسبی برای دوستان و آشنایان و نزدیکان بودم 


متاسفم... 


یک اتفاق مشابه داره برام همش تکرار میشه 

یکی از تخصص هام در زندگی دادن انرژی و حس ارزشمند بودن به دیگران بود 

وقتی دارم این جمله ها رو میگم باید تو چشمای طرف نگاه کنم

این روزا وقتی خودمو می کشم و حس می گیرم.. دقیقا در لحظه ای که تیر نهایی رو باید به چشمای اون آدم بزنم... یهو وا می رم... 

یهو همه چی برام پوچ میشه و خودمو کنار می کشم 

و این باعث میشه که مثلا مریم امروز برای اولین بار حوصله ش از حرف زدن سر بره 

دست دادنم به آدما که دیگه بدتر... 

با شوق مثلا دستشو میاره جلو و من هم... بعد یهو دستم خشک میشه

البته در اقدامات خیلی لحظه ای فعلا خوبم ولی... 

همش این اتفاقات داره تکرار میشه 

منم واقعا متاسفم... 

انرژی هام پرتاب میشن ولی جون ندارن و به مقصود نمی رسن


امروز به مریم گفتم اون دستش به عمیق ترین نقطه های قلبم رسیده 


دیگه چه فرقی داره 


مهسا حرفای جالبی زد 

از جمله اینکه تعبیرش از اتفاق دیروز ترمز و سرعت گیر بود و از مراقبت خدا گفت 

چه قدر دوست دارم باور کنم 


مریم میگفت تو خیلی تحمل داری... من نمی تونم اینقدر انتظارو تحمل کنم

میگم دیگه نمی تونم 

میگه می تونی... وقتی تا اینجا ادامه دادی ازین به بعدشم میری... فقط می ترسم نشه و بمیری


.... 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۰۳/۰۷
شیرین

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">