ما می گوییم
مدام دارم مقایسه می کنم این روزها
دو ماه و نیم را هی کنار پنج ماه رفته می گذارم و هی با خود می گویم هیچ است هیچ است
بعد با ژستی که فقط یک پیپ چوبی قشنگ کم دارد... از محاسن دوماه و نیم و از سختی های پنج ماه با خودم ور ور می کنم.
و در انتها به خودم که با قیافه متحیر به افقی محو و نامعلوم چشم باخته ام، غرولندی می کنم و می گویم که این چیزها دست من نیست! نمی شود بهش فکر کرد وقتی از اختیارمان خارج است.
پس شاد زی و فکر کن بهترین تابستان را می سازیم
چه فایده دارد فکر کردن به چیزهایی که دست ما نیست
بگذار اگر تباه شدنی هم هست، قهرمانانه باشد
بعد پوزخندی می زنم... و پیپش را با قهر پرت می کند.
می گویم.. دفعه قبل ها و قبل ها هم من بودم... دیگری بود ولی من بودم. قهرمانانه شکستن و راه رویا ها.. مسلک و علاقه ماست.
یک وقت هایی هم می شود که شود.
پس بی خودی دل بد مکن... عادت نکن به نفوس بد زدن و غرق شدن در دریای تاریک
به این فکر کن که دیگر منتظر نیستیم... روزگار منقطع نداریم و کلی ابزار برای حال و هول و استراحت هست.
که زود هم می گذرد... چطور این پنج ماه که سخت بود گذشت... آن دوماه خوش نمی گذرد؟
آینده هم که دست ما نیست...
پس در حوزه مسوولیت های ما هم نیست
روزگار پیش رو حتما و حتما خیری دارد...
قانع می شوم.. پیپش را دستش می دهم.
شبی دم دار است و من و او به پنجره ی کلبه چوبیمان خیره می مانیم... به سایه های هیولاوارانه ی درخت های سبز...
به این فکر می کنیم که شاید واقعیت آینده هم درخت های سبز یک جنگل باشد، نه سایه هایی دهشتناک و مبهم در شب...
+ دومین سکانسی که در یک کلبه ی چوبی به ذهنم اومد. اولین سکانس بارونی بود و با اون بچه ی کوچیک که غر می زد