می گذرد...
امشب راستش بدجوری دلم سیگار می خواهد و مقادیر اندکی مستی دلچسب و شیرین
باید بتوانم کمی فراموش کنم
کمی فاصله بگیرم
حس عجیبی به اهالی دارم... راستش رسما حالم ازشان به هم می خورد
قبلا اینقدر نبود.. قبلا عذاب وجدان بود... ترس از شکل خودشان شدن بود... شباهت های لعنتی بود...
اما امروز به طرز عجیبی سردم بهشان آن قدر که دلم میخواهد بالا بیاورم و فقط چون نمی توانم فرار کنم... فرار نمی کنم...
انگار سالها می شود که اینها خانواده من نیستند
مثلا سعی می کنند خوب باشند ولی من خیلی خشمگینم... نه خشمگین گرم... خشمگین سرد و دور
حالم تعریفی ندارد ولی به خودم میگویم که شروع می کنم دوباره
بعد امتحانات اوضاع بهتر می شود. الان کمی دغدغه امتحانات بیشتر اذیتم می کند
دیگر به یاد نمی آورم روزها چگونه می گذرد... گویی که ماهی میشود صدایت را نشنیده ام...
شبیه کسانی شده ام که خمار اند... خمار صدشبه دارم... شرابخانه کجاست...
دو روز ؟ یا نه انگار سه روز؟ به هرحال گند بود... تنها بودم با خودم راه می رفتم...
چه قدر دور و دیر می گذرد این روزها
وقتی هم که اهالی می رسیدند خانه... حالم بدتر میشد
معلوم نبود چه مرگم می شود... معلوم نیست
باری نوشتن چه چیزی را کم می کند؟؟
آه بله... به احترام نوشتار... به احترام لغات... به احترام قلم... باید در انتها شروع کرد...
باید نوشت که برمی خیزم...
روزهای سخت را می گذرانم...