با من به بهشت بیا...

او

دوشنبه, ۷ تیر ۱۳۹۵، ۱۱:۱۴ ب.ظ

زندگی اش به تکرار افتاده بود 

و زبانش در دهان نمی چرخید 

در وهم با خود مرور می کرد..

که ای کاش هیچ سخن حکیمانه ای نبود 

هرچه بود همان زندگی بود و بس

ای کاش همین هم نبود...


+ به یاد آورد که با تو امن بود و دل گرم 

اما دانست که دیگر این تکرار بی فایده ست 

این بود که خودش را او نامید 

تا باز هم بتواند تو را صدا کند

تا باز هم بگوید و یادت را روشن کند... 

زیرا برای اون انگار... 

هنوز هم همین.. 

غنیمتی ست! 


+ به زندگی اش دست برد و توانش را اندازه گرفت 

آیا او بلند می شد؟ 

آیا ادامه می داد؟  آیا جدیدتر؟ آیا قدیم تر؟ 

آیا او آدمی بود که فقط کمی زود... یا خیلی زود.. حوصله اش سر می رفت؟ 



موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۰۴/۰۷
شیرین

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">