اینجا چراغی روشن است
دیشب طبق معمول همه چراغ های خونه خاموش شد به جز اتاق من
دو تا مگس سمج حمله کردن :)))
با صدای هلیکوپتری دور اتاق و سرم می چرخیدن. منم که سرحال نبودم. یه خورده وایسادم سعی کردم بکشمشون اما اصلا نمی تونستم.
خودمو خسته نکردم... یه روسری برداشتم دور سرم بستم که صداشون اذیتم نکنه و متوجهشونم نشم
یه کمی هم در اتاقو باز گذاشتم
بعدم نشستم روبالشتی هایی که شسته بودم به بالشتا کشیدم و سرشونم دوختم و آهنگم گوش می دادم. گه گاهی هم مگسا رو می دیدم واسه خودشون می چرخن و میان و میرن
اما...
می دونید به چی فکر کردم؟
به اینکه من الان توی همون موقعیت دیشب هستم.
شبه... خسته م... خیلی سرحال و کیف نیستم... فکرای منفی و ناراحت کننده... ترس ها و نگرانی ها.. فکرایی که حتی وجود حقیقی تو رو توی اون روزها هم تهدید می کنن... همه چیزو با بی رحمی زیرسوال می برن... شک می کنن و خلاصه آزاردهنده ن
و من هم نه جونشو دارم از بین ببرمشون نه وسیله شو(مثل یه دلیل خیلی محکم... دل قرص بودن خاص)
پس من قبول می کنم که نمی تونم از بین ببرمشون
حتی اگه مثل دیشب بیرونشون کنم(هم مگس ها هم فکرها) ... اون ها دوباره میان... از هر جا که باشه خودشونو دوباره بهم می رسونن و دور سرم می چرخن و آزارم میدن
پس نتیجه این میشه که فقط میشه سعی کرد با ابزارهای مختلف بی تفاوت بود
می دونی هست... وجود داره... ولی در برابرش نه می جنگی نه خودتو می بازی
فقط... بی تفاوت می شی
می دونی عمری ندارن... موندنی نیستن