با من به بهشت بیا...

باورم کن

چهارشنبه, ۲۳ تیر ۱۳۹۵، ۱۲:۴۸ ق.ظ

امروز رفتیم تولد عسل! خواهرزاده مریم :)  

+ خیلی دلم ذوق کرد وقتی عسل از دور... از بین اون همه آدم... با اون ناز و نگاه نافذ وخجالت دلچسبش... انتخابم کرد برای دلبری... فرشته ی تیریی ^_^ 

سکوتش و پراحساس بودنش منو برد به حس بچگیای خودم 

بچه ها چقدر احساس می کنن... فکر می کنم عسل این اشتراکات بینمونو حس کرده بود... خیلی خوشش اومده بود ازم 

خیلی بچه ی عجیبیه! 


+ از وقتی که خیلی نی نی بودم... خیلی دوست داشتم توی چشمای آدما نگاه کنم!اون هم دقیقا جوری که تحت تاثیر قرارشون بدم و یه لایه سطحی و نقاب رو بشکونم و یه لبخند یا شگفتی ببینم! خودمم حس یه جستجوگر گنج رو داشتم!! ولی خب اصولا آدما خصوصا ایرانیا.. خصوصا شمالیای پرسروصدا... کمتر اعتقاد به محبت و سکوت و... دارن. کمتر بلدن به هم آرامش بدن. کمتر بلدن لمس کنن.. بو بکشن... یا حتی گوش بدن 

بیشتر ترجیح میدن ببینن و حرف بزنن 

و این برای من اصلا جالب نبود... اون ها فقط بلد بودن بفهمن که من تعجب می کنم یا خجالتی هستم یا همیشه سرماخورده ام:)))))) 

و من اصلا و اصلا در این جریان تنها نیستم... چه بسیار بچه ها و شاید همه ی بچه ها!  حالا هربچه ای با روحیات خودش


اینجوری شد که من حالا به سندروم «نمی تونم توی چشمای آدما نگاه کنم خصوصا وقتی روحم ضعیفه»  دچار شدم:))))

عجب اسمی... :-| 

یه وقتایی هماهنگیش خیلی سخت میشه... واقعا حس بدیه خیلی... تا میام با یکی رو در رو صحبت کنم نمی دونم باید دقیقا چه جوری نگاه کنم... یه جور استرس منو میگیره :-| 



البته یه سری انگشت شمار آدمی هستن که توی چشماشون نگاه می کنم در هرصورتی!  مهسا:) 

عطیه وقتی آرام و پذیرنده م باشه... :)  دیگه نبود؟ یه چندباریه احساس می کنم دارم با چشم های مریم هم راحت میشم... 

آهان راستی! خانم نامدار هم که دیروز دیدم! چون نفوذ نگاهش زیاده خوبه ولی چون مهرودوستی عمیق بینمون نیست... یه احساس سیخ شدگی بهم دست میده و چشام درد می گیره :-D 

آها! بعد از اینکه عطیه حسینی اون تکلیف کلاسی درباره زندگیم رو خوند و کلی حرفای خوب بهم زد... احساس کردم می تونم توی چشماش نگاه کنم... خصوصا که حس می کردم من براش یادآور یک شخص توی زندگی شاید گذ‌شته ش هستم. رنگ چشماشو دوست داشتم و اینکه به نگاه اعتقاد داشت و منو هم قبول دا‌‌‌شت و براش جالب بودم :) 


و خب... یو... یو.. تو... باید اول این شمارش معدود آدم ها بودی ولی آخر بودنت شکوه بیشتری داره :)  

به من حسی رو می دادی که هیچ کس بهم نداد.. هیچ وقت 

فوق العاده... تعریف نشدنی! 


+ خداکنه عسل ها... با موجودات پذیرنده تری زندگی کنن 

خداکنه بچه های آینده دغدغه هایی فراتر از ما داشته باشن 

و به چیزای بالاتری از زندگی فکر کنن 

فقط اینجوریه که زمین می تونه بگه... آهان بشر یه مرحله رفت بالاتر... حالا شد! داره به پایان نزدیک میشه... 


+ مثل همه ی کارهام که به آرامییی و کندیه... کتاب خوندنم هم همینطوریه 

وسط هرکتابی هوس یه کتاب دیگه رو می کنم... اون قدر که طول می کشه :)))  

الان جمله ی بالا رو نوشتم.. دلم یاستین گوردر خواست و دیگر هیچ :-P 


+ شاعر می فرماد که... 

باورم کن باورم کن خیلی خسته م 

بس که ناباوری دیدم تو خودم هربار شکستم 



موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۰۴/۲۳
شیرین

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">