بگذار من هم با تو پرواز کنم
+بادی، من فکر می کنم باید موضوعی را به تو بگویم.
بادی با خشکی گفت : می دانم، یک نفر دیگر.
+ نه این نیست.
_پس چیست؟
+ من هیچ وقت ازدواج نمی کنم.
بادی خوشحال شد : تو دیوانه ای، تغییر عقیده می دهی.
+ نه تصمیمم را گرفته ام.
ولی بادی همچنان خوشحال بود.
گفتم : یادت می آید آن دفعه که باهم از آن جشن به دانشکده برمی گشتیم؟
_آره یادم هست.
+به خاطرت هست که از من پرسیدی ترجیح می دهم کجا زندگی کنم در شهر یا دهکده.
_و تو گفتی...
+ و من گفتم دلم میخواهد هم در شهر و هم در دهکده.
بادی سرش را تکان داد.
با نیروی بیشتری ادامه دادم : و تو خندیدی و گفتی که من زمینه کاملی برای بیماری روانی واقعی دارم و این سوال در یکی از پرسشنامه هایی که هفته پیش از آن در کلاس روانشناسی داشتی آمده بود.
لبخند بادی تخفیف پیدا کرد.
+ خوب حق با تو بود، من یک بیمار روانی هستم. من هیچ وقت نمی توانم در شهر یا دهکده مستقر شوم.
بادی مددکارانه پیشنهاد کرد : می توانی میان ده و شهر زندگی کنی. و گاهی به شهر و هرازگاه به دهکده بروی.
+ خوب ،کجای این کار دیوانگی است؟
بادی جواب نداد.
+بنابراین؟
خواستم سروته قضیه را هم آورم، فکر کردم، با این آدم های مریض نمی شود یکی به دو کرد. بدترین چیزهاست. خوردشان می کند.
بادی با لحن بی حالی گفت : هیچ کجای آن.
خنده شماتت باری سردادم : بیمار روانی، هان. اگر بیمار روانی، خواستن دو چیز متغایر در آن واحد است که من از هر بیماری بیمارترم. و تا آخر عمر همین طور بین یک عنصر متغایر و عنصری دیگر در پرواز خواهم بود.
بادی دستش را روی دستم گذاشت.
_ بگذار من هم با تو پرواز کنم.
ص101.حباب شیشه