با من به بهشت بیا...

بگذار من هم با تو پرواز کنم

پنجشنبه, ۱۴ مرداد ۱۳۹۵، ۰۲:۰۸ ب.ظ

+بادی، من فکر می کنم باید موضوعی را به تو بگویم. 

بادی با خشکی گفت : می دانم، یک نفر دیگر. 

+ نه این نیست. 

_پس چیست؟

+ من هیچ وقت ازدواج نمی کنم. 

بادی خوشحال شد : تو دیوانه ای، تغییر عقیده می دهی. 

+ نه تصمیمم را گرفته ام. 

ولی بادی همچنان خوشحال بود. 

گفتم : یادت می آید آن دفعه که باهم از آن جشن به دانشکده برمی گشتیم؟ 

_آره یادم هست. 

+به خاطرت هست که از من پرسیدی ترجیح می دهم کجا زندگی کنم در شهر یا دهکده. 

_و تو گفتی... 

+ و من گفتم دلم میخواهد هم در شهر و هم در دهکده. 

بادی سرش را تکان داد. 

با نیروی بیشتری ادامه دادم : و تو خندیدی و گفتی که من زمینه کاملی برای بیماری روانی واقعی دارم و این سوال در یکی از پرسشنامه هایی که هفته پیش از آن در کلاس روانشناسی داشتی آمده بود. 

لبخند بادی تخفیف پیدا کرد. 

+ خوب حق با تو بود، من یک بیمار روانی هستم. من هیچ وقت نمی توانم در شهر یا دهکده مستقر شوم. 

بادی مددکارانه پیشنهاد کرد : می توانی میان ده و شهر زندگی کنی. و گاهی به شهر و هرازگاه به دهکده بروی. 

+ خوب ،کجای این کار دیوانگی است؟ 

بادی جواب نداد. 

+بنابراین؟

خواستم سروته قضیه را هم آورم، فکر کردم، با این آدم های مریض نمی شود یکی به دو کرد. بدترین چیزهاست. خوردشان می کند.  

بادی با لحن بی حالی گفت : هیچ کجای آن. 

خنده شماتت باری سردادم : بیمار روانی، هان.  اگر بیمار روانی، خواستن دو چیز متغایر در آن واحد است که من از هر بیماری بیمارترم. و تا آخر عمر همین طور بین یک عنصر متغایر و عنصری دیگر در پرواز خواهم بود. 

بادی دستش را روی دستم گذاشت. 

_ بگذار من هم با تو پرواز کنم. 


ص101.حباب شیشه

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۰۵/۱۴
شیرین

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">