با من به بهشت بیا...

دکتر زشت باشعور

پنجشنبه, ۱۴ مرداد ۱۳۹۵، ۰۳:۰۳ ب.ظ

اعضای صورت دکتر گوردون به قدری کامل بود که تقریبا زیبا می نمود. از لحظه ای که قدم به داخل اتاق گذاشتم از او متنفر شدم. 

تصور کرده بودم که با مرد مهربان، زشت و باشعوری روبه رو می شوم که نگاهی به من می کند و با لحن امیدوارکننده ای می گوید : آهان!  انگار چیزی را می بیند که من نمی توانم ببینم و بعد من لغت هایی را پیدا می کنم که به او بگویم، چه قدر وحشت زده ام، آنچنان که گویی مرا توی یک گونی سیاه و بی هوا که راهی هم به خارج ندارد فروتر و فروتر می کنند.  

و آن وقت او در صندلی اش فرو می رود و نوک انگشتانش را به هم می چسباند، به شکل یک برج کلیسا، و به من گوید، علت اینکه نمی توانم بخوابم چیست و چرا نمی توانم بخوابم و چرا نمی توانم غذا بخورم و چرا هر آنچه مردم می کنند آنقدر به نظرم بیهوده می آید، چون که همه دست اخر می میرند. 

و آنگاه قدم به قدم به من کمک می کند تا دوباره به خودم بازگردم. 


ص137.حباب شیشه 


+ اصلا به نظرم این کتاب باید بشه جزو واحدهای درسی روانپرشک ها و روانشناس ها و حتی مددکارها 

خیلی خیلی چالش برانگیزه. 

واقعا تعجب می کنم چه جوری همچین فضایی رو اینقدر واقعی و با جزییات گفته

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۰۵/۱۴
شیرین

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">