با من به بهشت بیا...

خاطرات هنوز روشن...

چهارشنبه, ۲۷ مرداد ۱۳۹۵، ۰۳:۵۲ ب.ظ

یاد اون موقع افتادم که شعرامو بهت نشون می دادم بعد یه خانمی اومد داشت باهات حرف می زد 

جالب این بود که من پررو پررو خودمو توی این صحبت شریک می دونستم! 

خیلیییی خنده دار بود خیلییی

اینجور رفتار ها از من بعیده اصلا 


وااای خدایاااا تو چقدرررر خوووووب بوووودییییی


الان شبیه این استیکرای مضحک و کارتونی ام که اسلحه رو میزارن روی شقیقه شون :))) 


+ اینو دیشب توی یادداشت هام نوشته بودم :-P 

+ کلا یاد یه سری چیزای خنده داری افتادم ‌:)))))) کلا خیلی خنده داریم... حداقل من که اینطوریم :)))))) 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۰۵/۲۷
شیرین

نظرات  (۲)

۲۷ مرداد ۹۵ ، ۱۵:۵۴ در انتظار گودو
منم همینم :)))) حماقتام عالین :))))
پاسخ:
خیییلی خوبه!  ببین یه چیزی بوده که خانواده شدیماااا:)))) 
جالبش وقتیه که آدم تازه میفهمه چه رفتاری داشته 
من که نمی دونم بخندم یا آب شم برم تو زمین :-|  :-D 
۲۷ مرداد ۹۵ ، ۱۶:۱۳ در انتظار گودو
دقیقااااااا :))))) 
بعد توی یه شرایطی قرار میگیری که طرف رو هی باید ببینیش معرکه‌س :))
پاسخ:
ولی بدم نیستا! اینجوری فرصت جبران پیدا میشه! یه جور عادی سازی:)))))) 

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">