خاطرات هنوز روشن...
چهارشنبه, ۲۷ مرداد ۱۳۹۵، ۰۳:۵۲ ب.ظ
یاد اون موقع افتادم که شعرامو بهت نشون می دادم بعد یه خانمی اومد داشت باهات حرف می زد
جالب این بود که من پررو پررو خودمو توی این صحبت شریک می دونستم!
خیلیییی خنده دار بود خیلییی
اینجور رفتار ها از من بعیده اصلا
وااای خدایاااا تو چقدرررر خوووووب بوووودییییی
الان شبیه این استیکرای مضحک و کارتونی ام که اسلحه رو میزارن روی شقیقه شون :)))
+ اینو دیشب توی یادداشت هام نوشته بودم :-P
+ کلا یاد یه سری چیزای خنده داری افتادم :)))))) کلا خیلی خنده داریم... حداقل من که اینطوریم :))))))
۹۵/۰۵/۲۷