پشت کوه ها
پنجشنبه, ۲۸ مرداد ۱۳۹۵، ۱۱:۳۸ ب.ظ
سایت دانشگاه برنامه این ترمو زده و منو برد به فکرهایی که این روزها آهسته از کنارشون میگذرم تا غرق نشم... :
ای بابا... زندگی...
جواب شوق ها و انتظارهای منو چطور می دی؟
می دونی؟
حسم شبیه کسیه که داره از یه کوه بالا میره... به امید اینکه پشت کوه یه آبادی هست
که می تونه اونجا زندگی کنه یا حداقل یه استراحتی داشته باشه
اما فقط امید داره
امید داره و
معلوم نیست پشت این کوه چه خبره
چشمش به آبادی شاد میشه
یا اینکه باز باید به این فکر کنه که حالا چطور چه جوری از کدوم طرف با چه جونی از کجا بره؟
_ اصلا برم؟ می تونم؟
اصلا من دنبال چی دور خودم می گردم...
بعد دست میزاره روی قلبش.. می بینه.. آخ! یه جای خالی.. یه جای خالی...
روی شن های داغ دراز به دراز میفته...
با خودش میگه... وای وای دنیای مشخص.. دنیای نامشخص...
اما کاش آبادی باشه
+ می گذره.. می گذره... می گذره... می گذره... می گذره...
همه چی..
همه چی...
۹۵/۰۵/۲۸