با من به بهشت بیا...

ای گردباد عزیز...

دوشنبه, ۱ شهریور ۱۳۹۵، ۱۲:۲۸ ب.ظ

هیچ وقت فکر نمی کردم انداختن لباس ها توی ماشین لباسشویی اینقدر کار سختتییی باشه

ده روزه دارم به خودم میگم فردا فردا 

همه ی آخرشب ها هم با خودم میگم فردا دیگه یه برنامه ریزی می کنم و همه کارهای باقی مونده رو انجام میدم :-P 

فقط امیدوارم موقع دانشگاه این شکلی نباشم چون اینجوری دیگه شاگرد اول که چه عرض کنم شاگرد آخر هم نمیشم:-D 

ولی خب یه احساس کاذبی هم دارم که بهم میگه نسبت به تعطیلات قبلی... کارهای متنوع تری انجام دادم 

الان شهریوره... سلام شهریور!  چطوری؟ 

دیشب تا پاسی از شب با ملیفاییون چت می کردیم. یکی از بچه ها داشت از بدبختی ها و مشکلاتش می گفت و اینکه از روزهای نوجوونیش توی سختی بود و... 

بعد عطیه گفت... فاطمه ما که از وقتی به دنیا اومد توی سختی بود الانم ببین چه جوری می خنده و خیلی هم خل دیوونه س 

راستش فکر نکنم این جمله روی اون دختر تاثیری گذاشته باشه اما روی من تاثیر گذاشت 

حس خوبیه ببینی درسته تنها بودی ولی کسی هست که تو رو بفهمه و دیده باشه تو رو

یکی که هی نخواد تو رو با خودش مقایسه کنه تا به این نتیجه برسه تو ضعیفی

فکر می کنی که چه جالب سخت بوده ولی تو چه قدر بزرگ شدی 

از این به بعدم قوی هستی!  هرچی که بشه 

اینکه آدم اعتراف کنه به رضایت از زندگیش دلیل نمیشه که چیزی کم نداشته باشه یا هیچ مشکلی نباشه 

یه وقتایی فکر می کنم من می ترسم بگم حالم خوبه... که یه وقت چیزایی که دارم از دستم نره یا مشکلاتم برطرف نشه 

راضی بودن از زندگی نه اینکه خیر و خوشی های بیشتری نخوام ولی نه اینکه اگه هراتفاقی افتاد ناامید ناامید بشم و به ته خط برسم

چه قدر لازم داریم ماها... به باور شدن 

فکر می کنم همه آدمای رنج کشیده و نکشیده دنیا می تونن راهی داشته باشن و خودشونو دوست داشته باشن 

یقین دارم که اگه هرکسی زندگی خودشو بالا بکشه... هیچ وقت راضی نیست خودشو با هیچ کس دیگه ای عوض کنه!  اصلا مگه فرقیم می کنه؟ 

گردبادی از دور پیدا بود و به من نزدیک می شد 

کلی بار و وسیله و سنگینی به دست 

آروم آروم می رفتم به سمت گردباد 

حس می کردم برای راحت تر چرخیدن 

باید تمام وسایلم رو رها کنم... 

وقتی سبک سبک شدم... هم من به گردباد رسیدم هم گردباد به من 

و اون گردباد احتمالا اسمش عشق بود 

اون وسایل و سنگینی ها... غم و رنجی بود که با خودم می کشیدم و ارزش های زندگیم هم محسوب می شدن و تمام خستگی ها و حتی عقده ها و... 

همه چیزایی که میگفت تو تافته جدابافته ای... ارزش تو به تجربیات زندگیته و لاغیر 

احساسی که انگار منتظرش بودم ولی هیچ تصوری ازش نداشتم 

و همچنان معتقدم هرکسی اتفاق ها و نجات دهنده های مخصوص خود‌شو توی زندگیش داره 

برم لباس هارو بزارم توی ماشین لباس شوووییییی... این حرفا که لباس نمیشه برای آدم :-|  :'( 

ای گردباد عزیز... با خودت مرا ببر

خسته ام از این کویر


موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۰۶/۰۱
شیرین

نظرات  (۱)

۰۱ شهریور ۹۵ ، ۱۳:۳۷ در انتظار گودو
من جفتتون رو عاشقم :* 
آدم سختی کشیده خیلی چیزا عمیق تری رو میبینه بنظرم :) :** :** 
گررررردباد منم دارم میامممم
پاسخ:
مهشییددد جوونمممممم :************ ^_^  
دوستت داریم ما چه قدر:***

آره راست میگی.. فکر می کنم همینطور باشه البته نه همیشه 

چهه هیجان انگگیییز!  گردبااااد مهشیییدووو
:)) 

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">