با من به بهشت بیا...

شرح ماوقع :))

شنبه, ۲۰ شهریور ۱۳۹۵، ۰۴:۳۹ ب.ظ

خبببب 

اصلا صبح دلم نمی خواست پاشم. بعد که راه افتادم خواستم استرس داشته باشم ولی قلبم قوی بود!!! 

میدون که پیاده شدم یهو شیوا رو دیدم. همش می ترسیدم به خاطر این قانون جدید و حرف هایی که قبلا درباره انتخاب واحد زدیم، بخواد توی انتخاب واحد من خیلی مشارکت داشته باشه  ولی خب تا دانشگاه حرف زدیم و دیگه خیلی کاری به کارم نداشت. 

بعد تا وارد دانشگاه شدم، یه دختره رو دیدم که با گروه ما نبود ولی ترم قبل زبان با ما بود. همش هم من با یه دختر دیگه اشتباهش می گرفتم :-| آخرش نفهمیدم کدومشون نهاله ولی هردوتاشون همیشه وقتی منو می دیدن خیلی خوب برخورد می کردن. 

جالب بود که توی حیاط بود ولی برگه انتخاب واحدش دستش بود. من تا این صحنه رو دیدم، سریع رفتم پیشش، پرسیدم خوبی؟  ترم چندی و اینا... :-D بعد گفتم ببینم واحدهاتو.. بعد گفت بیا

دیدم... دیدم چه دیدنی!  اسمت که بود... درسشم بود! خیلی حس باحالی بود.  ساعت و روز رو توی ذهنم نگه داشتم و رفتیم بالا

چندتا از بچه ها پیش خانم ابراهیمی بودن. برگه هاشونم پیششون بود خداروشکر.  

بعد دیدم واااای تداخل ندارهههههه... 

هنوزم می ترسیدم که نکنه یهو بگه نمی تونی با گروه های دیگه برداری

بهش گفتم میشه واحد های مهارت مشترک و عمومی رو با گروه های دیگه بردارم؟ 

گفت اگه ساعتش بخوره آره. 

خیلی هم اصرار داشت که من بیست وچهار واحد بردارم که ترم بعد با خیال راحت تمومش کنم 

بعد بهش گفتم الان برنامه یکی از گروه ها رو دیدم و فلان درسو ساعت پنج پنجشنبه فکر کنم بهم بخوره

حالا هی نگاه می کرد می گفت نه همچین چیزی نیست! این درسو فقط یک ونیم تا سه داریم 

منم میگفتم نه هست :))) خودم دیدم 

بعد گفت خب این چهارواحد رو مهمان مراکز دیگه شو

گفتم ولی خودم دیدما! مطمینم! 

نگاه کرد دید! عه آره :)))  

برام زد و اینا... قرار شد دو واحد دیگه هم موقع حذف و اضافه بردارم 

ولی اصلا خوبیش به اینه که خیلی خوب جور شد!  یعنی من از یک ونیم کلاس داشتم پنج شنبه تا پنج!  شیوا هم وسوسه شده بود برداره 

تازه خوب ترش هم این که کلا انگار کلاسشون پونزده نفرن! 

تازه بهتر هم که ساعت آخره 

تازه اون چند نفریشون که من دیدم آدم های خوبی بودن.


اگه اون دختره رو توی حیاط نمی دیدم... اگه گروهش همونی نبود که باید من می دیدم ... مطمینا یکی دوهفته دیگه هم توی دلشوره سپری می کردم. 

اگه اگه... ‌شیوا رو ندیده بودم زودتر... اگه... 

هوففففف 


ولی یه جوری بودم... 

واقعا دلشوره جرات می بخشد! 


دیگه ندونستم چه جوری از خدا تشکر کنم...

یه نکته جالب :

وقتی اتفاقات خوبی برام افتاد که یه قدیسه نبودم :-) 

اما پر از خستگی و انگار امید.. 

پس کلا آدم باش آدم... زمینی و خاکی و احمق و ترسو 

ترسویی که ترس هاشو به سختی کنار می زنه... نهایت شجاعته 

و همیشه فراموشکاره... 

اما سعی می کنه به یاد بیاره... این نهایت تلاشه 

موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۰۶/۲۰
شیرین

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">