آن روزهای ناب...
1.وقتی به زندگیم فکر می کنم...
می بینم تو قشنگترین اتفاق زندگی منی
که دلم نمیخواد یه لحظه هم ازش جدا شم...
2. کنار تو اونقدرررررر آرووووم و روشنم.. که می ترسم از آرامش و روشنایی بمیرم....
+ این چه حسیه... چه حسیهههه...
+ انگار رفرش شدم...
و از این دست حرف ها... کم نبود اون روزها
به قول لورکا...
آیا تو را چون آن روزهای ناب ... دوست خواهم داشت؟
همش خودمو می زنم به اون راه! یعنی واقعا به زودی می رسه اون لحظه ای که این همه روز منتظرش بودم؟
وای نه... آی دونت بیلیو ایت...
&یه جور رنج خاص توی زندگی روی زمین هست... مثل اون مرد لاغر ترسناک که امروز مزاحمم شده بود.
وایمیسه نگاهت می کنه... هرجا میری دنبالت میاد
میخوای دورش بزنی ولی نمیشه
جاش بزاری *ولی نمیشه...
آااای خدا جونم...
&انگاری دارم موتور بازی می کنم! از اینا که توی گوشیا هست. باید از بین موانع و ماشین هایی که میخوان بهت بزنن رد شی... تا منهدم نشی
موانعی مثل ترس ها... ماشین هایی مثل آدم هایی که می تونن همه انرژی که با زحمت جمع کردی، خالی کنن...
&همه چی درست و بهترین پیش میره
مطمئنم...
این حال الان هم خییییلی طبیعیه... خییلی