با من به بهشت بیا...

آن روزهای ناب...

دوشنبه, ۲۹ شهریور ۱۳۹۵، ۱۱:۰۳ ب.ظ

1.وقتی به زندگیم فکر می کنم... 


می بینم تو قشنگترین اتفاق زندگی منی


که دلم نمیخواد یه لحظه هم ازش جدا شم... 


2. کنار تو اونقدرررررر آرووووم و روشنم.. که می ترسم از آرامش و روشنایی بمیرم.... 

+ این چه حسیه... چه حسیهههه... 

+ انگار رفرش شدم... 


و از این دست حرف ها... کم نبود اون روزها 

به قول لورکا... 


آیا تو را چون آن روزهای ناب ... دوست خواهم داشت؟


همش خودمو می زنم به اون راه! یعنی واقعا به زودی می رسه اون لحظه ای که این همه روز منتظرش بودم؟ 

وای نه... آی دونت بیلیو ایت... 


&یه جور رنج خاص توی زندگی روی زمین هست... مثل اون مرد لاغر ترسناک که امروز مزاحمم شده بود. 

وایمیسه نگاهت می کنه... هرجا میری دنبالت میاد 

میخوای دورش بزنی ولی نمیشه 

جاش بزاری *ولی نمیشه...


آااای خدا جونم... 


&انگاری دارم موتور بازی می کنم!  از اینا که توی گوشیا هست. باید از بین موانع و ماشین هایی که میخوان بهت بزنن رد شی... تا منهدم نشی 

موانعی مثل ترس ها... ماشین هایی مثل آدم هایی که می تونن همه انرژی که با زحمت جمع کردی، خالی کنن... 


&همه چی درست و بهترین پیش میره 

مطمئنم... 

این حال الان هم خییییلی طبیعیه... خییلی


*البته آخرش از دستش در رفتما! :-| خیلی ترسیده بودم :-| نمی دونم چرا اون جوری بود 
تا حالا این مدلیشو ندیده بودم. عین جن هرجا می رفتم میومد 
چند قدم عقب می رفتم اونم میومد :-| 
فک کنم تفریحش این بود که دخترهای تنها رو سکته بده 
اصلا هم تیپ خفن واینا نبود. خیلی مسخره بود... درواقع خیلی ترسناک 
اولش خیلی تعجب کردم.. با اون حالتش یه لحظه فکر کردم اسکیزوفرنی گرفتم ولی خب وقتی به اون راننده تاکسیه نشونش دادم و دیدش.. خیالم راحت شد سالمم :-P 

حیف آدمیزاد که راحت حیف میشه 
موافقین ۰ مخالفین ۰ ۹۵/۰۶/۲۹
شیرین

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">