گره از زلف یار باز کنید
پنجشنبه, ۱۵ مهر ۱۳۹۵، ۰۹:۳۴ ب.ظ
وااای امروز دیگه چه رووووزی بووود! یعنی اگه من فاطمه قبلی بودم واقعا تاب نمی آوردم این لحظه ها رو
قیافه منو تصور کنید.. وقتی که رفتم ببینم بچه های اون کلاس اومدن یا نه... از پشت این پنجره کوچیکه یهو عین جانم رو دیدم :-|
من فکر می کردم ساعت پنج.. درحالی که ساعت سه بود :'(
اصلا نمیخواستم برم ببینم! یه لحظه گفتم سر راهمه میرم یه نگاه میندازم
وااایییی :-/
ینی اگه قبلا بود می گفتم نشد دیگه... تموم شد... بازم نمی بینمش.. بازم... بازم در بسته...
دلم هری ریخت!
ولی خب خداروشکر فکرامو جمع و جور کردم رفتم پیش ابراهیمی
حالا اونم سرش شلووووغا
به زور چندتا سوال ازش پرسیدم... گفتم میرم سرکلاس برمی گردم
حالا رفتم
چه وضعی بود:-\ من از اون کلاس فقط سه نفر که اون اول نشسته بودن و اون خانم مسن تر رو دیده بودم. گفتم خب بابا خیلی آروم و مثبت به نظر میان ولی... :-/
قسمت اصلی رو ندیده بودم و کلا جو و حالتشونو
ولی خوب شد بهشون گیر دادی... پر روها! بعد کلاس حالا بین خودشون دنبال مقصر میگشتن
ولی خب انصافا مهشید راست میگه... اینا شاتگان لازمن :-/
بعدش دوباره رفتم پیش ابراهیمی اخلاقمو جابه جا کنم. به خاطر ساعتاش نشد ولی گفت تو جا به جا برو
حالا خوب شد حواسش نبود با امدادی ها جابه جا میشم :))) وگرنه شاید گیر میداد که نرو.. همشون آقان
ولی مهم نیست.
به هرحال می دونید چیه... با همه این دردسرها... مهم تر از هر چیزی زندگیمه... اینکه چندین ماه توی توهم زندگی نکنم دستاورد مهمیه
اینکه بعد این روزهای واقعا به سختی گذشته... بتونم ببینمت... یعنی خیلی.. یعنی کلی
و من اصلا پشیمون نیستم
و الانم بی خودی حالم خوبه... احساس آرامش و لبخند دارم
نگرانی ها همیشه هستن ولی خدامون از همش بزرگتره...
مثل همیشه عمیقا... نیازمند نگاه و مهربونیتم... مای لرد...
به جان دوست که غم پرده بر شما ندرد
گر اعتماد بر الطاف کارساز کنید...
۹۵/۰۷/۱۵