باران ها..آینه ها
رویا از شهر سرآمد
و به سوی من دست یازید...
چشم های مردم شهر
خزه بسته بود
از توالی پرتکرار باران
بالا به پایین
بالا به پایین
بالا به پایین
دانه به دانه
آینه در آینه
شکست در شکست
و جای دست هایت
بر گونه های مچاله شده اش می ماند...
همو که از اولین باران تابستان
خودش را بسته بود
به تیر چراغ برق خیابان فرهنگ
چشم های مردم شهر
خزه بسته بود
از تکرار پرتوالی باران
می رویید و بالا می آمد
خزه ها و گل های زرد
به بار می نشست هزاران هزار باغ هرز
*
باران از شهر سرآمد
سیل امواج
تا خشک ترین سرزمین های دور کشیده شد
تا پیش پای کودکی
که دلش برای نوازش و گریزهای دریا گرفته بود...
*
با بارانی خاکستری ... گونه های مچاله شده
دیگر خودش هم آینه بود
و جای دست هایت روی گونه هایش می ماند
آینه ی رویا
آینه ی جادو
آینه ی جهان ...
آنی لغزید
زیر پای مردمان کور خزید
تنها رویا بود
که جوی به جوی
کوچه به کوچه
خیابان به خیابان
خاطره به خاطره
ذره ذره
شهر به شهر
از خیابان فرهنگ
تا بالاترین جاده ها
به خشک ترین سرزمین ها
به سوی من
دست یازید
تنها باران بود
تنها رویا...
روده درازی هایی در یک عصرجمعه دلگیر
جمعه دلگیر گذرایی بود
این دوتا عکس هم توی اینستاگرام یافتم...خیابون فرهنگ شهر
خیلی وقت بود از این درازنویسی ها دست کشیده بودم
ازون نوشته ها که بقیه میگن کاش فلان قسمت تمومش می کردی:))))
تابستون هم حسابی بارون بارید اون ورا... و الان هم می باره
از اولش تا الان گله دارن از بارون و سرما
اینطور شد که چشم هاشون خزه بست :)))