مثل باز کردن گره های هندزفری :))
چهارشنبه, ۱۹ آبان ۱۳۹۵، ۱۲:۰۲ ق.ظ
یه لاحاف چهل تیکه س که برای خودم نوشتم که خلوت شه ذهن درگیرم ... اگر هم خوندید ، همه خطاب ها به خودم بود و برای تشویق شدنم به ادامه نوشتن :))
از اون روز که رفتم مشاوره حسسساااابی بهم ریختم در حد چی!
شاید الان وقتش نبود اصلا ... شایدم طبیعیه
اه....
راستش با اینکه در چندسال اخیر یکی از مشاغلی که برای خودم در نظر داشتم ... روانشناس شدن بود ، ولی اگه قراره همچین حسی رو برای مراجع به وجود بیارم ، ترجیح میدم روانشناس نشم هیچ وقت اصلا :|
یه روز هم کتابی می نویسم و اسمشو میزارم :
خلاهای عملی در روند روان درمانی نوروزها
خیلی هم نون داره ... خیلی هم باحاله
روانشناسی خودمو عشق است بابا ....
البته خیلی خوب بود . خیلی هم ازم تعریف کرد ولی من شاید انتظار مشاور میانسال و پیر داشتم .
به هرحال ... حسابی به خودم گره خوردم و منم که میشناسید
و راستش یه چیز دیگه هم بود . من خیلی وقته که زیرپوستی دارم روی خودم کار می کنم . با هیچ کس هم درباره احساساتم حرف نمی زنم
اینکه یهویی برم درباره درونی ترین احساساتم برای یه نفر بگم ، حس بدی بهم داد
البته علت مراجعه م اصلا ربطی به این یک سال اخیر نداشت .
ولی خب ... یه چیزایی هم گفت که بیراه نبود اما من ترجیح میدم از اون زاویه نبینم ... شایدم من این زاویه رو بد می بینم
کلا من اینقدر همه چیزو درون خودم می ریزم و اینقدرم پر میشم که حرف زدن از خودم برام خیییییلی سخته
و پیچیده میشه و کسی نمی فهمه
باید خیلی باهام باشی تا بفهمی زبونمو ... مثلا مریم ، اصلا اون اوایل نمی تونستیم حرف همو بفهمیم
یعنی اون نمی تونست بفهمه حرفامو ... توی تک تک کلماتم باید توضیح میدادم براش که دقیقا چی میگم
ولی الان من ف بگم اون میره فرحزاد
البته توی یه سطحی ... مثلا سطح متوسط
دیگه به عمق نمیرم اصلا . چه کاریه اصلا
اون عمق ... یه جورایی برام نمی دونم چه جوریه ... مقدسه؟ مهمه؟ اساسیه؟ هرچی هست هرکسی رو محرمش نمی دونم
از ایده آل گراییه .. از ترس شکسته شدنه ... از هرچی هست ... دوست ندارم خودمو وا بدم
عطیه حسینی خیییلی خوب شناخته بود منو . چون پای اون کارکلاسی نوشته بود : چندوقت یک بار از افراد مورد اعتمادتون حداقل بازخورد بگیرید.
قشنگ فهمید چه کله شق لجبازیم ... درواقع کله شق بودنم نیستا ... من حرف خیلیا رو تایید می کنم چون به نظرم راست میگن ولی نه برای خودم
واقعا راست می گفت ... این بازخورد گرفتنه خیلی فکرها بهم می رسونه . یه جور تلنگره
ولی انصافاااااا خلاهای عملی زیادی در روند روان درمانی نوروزها وجود داره :|
خییییلی زیاد
میگن که مردم فکر می کنن روانشناس رفتن یعنی دیوونه ای. خب؟ ولی نمیگن وقتی پاتو میزاری توی اون اتاق واقعا یه دیوونه ای :)))) بیماری ...بالاخره یه اسمی از حالاتت باید درآد و همین اسم چه درست چه غلط ، چه بخوایم چه نخوایم ، ما رو به سمتش بیشتر هل میده
درحالی که هممون یه جورایی دیوونه ایم
به طور کل نفی نمی کنم این قضیه رو ولی روی آدم های حساس تاثیرات بد و سنگینی میتونه بزاره
کار مشاوره جدا که کار خییییلی حساسیه .
کی وقت کنم کتاب های اروین یالوم رو بخونم ؟ هان ؟
واسه همممه ی این چیزهاس که از مددکاری خوشم اومد . فضای بازتری داره و واقعا یاری دهنده س و تاکیدش روی قابلیت هاست ... اون نگاه پزشکی و آسیب شاختی رو نداره
اون ایجاد تعادل سطحی که کارن جون می گفت ... فکر می کنم همه ما همینطور هستیم
جالب تر می دونید کجاست؟ بیان احساسات برای یکی دیگه
این ازون چیزهاس که رمان نویس ها روش دقیق هستن و می دونن چه تحریفاتی ممکنه رخ بده
همونطور که به قول رومی کتاب ها و نوشته ها خود زندگی نیستن ... خود آدم ها نیستن
کلا بدبختی ما به نظرم اینه که جنبه اعجاب انگیز زندگی رو حذف کردیم
فکر می کنیم همه چیز الان باید بفهمیم و همه چیزو الان می دونیم
روان انسان به چند دسته تقسیم میشه و تمام . بعد اون هم کلی تبصره و نکته و مثال میزاریم که در تضاد با چیزهایی هست که گفتیم
روان انسان ها که جای خود داره ... فیزیک و زیست و شیمی هم تموم نشده
نه تنها تموم نشده بلکه معلوم نیست کجای یه خط هستیم
حتی خودمون ... من خودمو شناختم تمام ! نه ... اصلا شاید اون چیزی که الان بهش گیر دادم ، باید در سن چهل سالگی بهش بپردازم و جوابش رو بفهمم ولی خب تحمل و صبر این پرسش هم باید داشته باشم .
ولی مثلا خییلی موارد هستن که ما نیاز داریم به یک فرد متخصص تا بهمون کمک کنه که بتونیم حلش کنیم
ولی .... ولی... ولیییی
حالا خیلی زوووده ولی همیشه به این فکرها که می رسم ... می نویسمشون
همه اینایی که گفتم در حد شک و فرضه
تازه یه چیز دیگه ای هم هست ... چندمین باره میگم ولی خیلی تحت تاثیر این جمله فروید قرار گرفتم که : گاهی یک سیگار فقط یک سیگار است
یعنی خود نظریه پرداز یه طرف ... آدم هایی که بعد ازون شاگردش می شن و در دهه های بعدی راهشو ادامه میدن به شکل های مختلف ،یه طرف دیگه
و تازه وقتی این دانش به مردم می رسه خودش یه جریان دیگه س
میمونه ازش فقط یه سری کلمه که مردم یاد می گیرن و تکرارش می کنن و از هم آتو می گیرن
و .... و.... و........
کاش یه ضبط صوت بود توی ذهنم که فکرامو ضبط می کرد بهم میداد منم سیوش می کردم توی کامپیوتر :|
آخه الان ببینید ... عین لاحاف چهل تیکه شد حرفام ... که کلی تیکه دیگه شم مونده که حوصله نوشتنشون رو ندارم
قبلا اینقدر حوصله م زیاد بود . دوساعت زندگی می کردم ده ساعت می نوشتم
ولی خب چه فایده آخه اصلا
برمی گردن فکرای خوب و لازم خودشون برمی گردن
همین حد که آدم یه نظمی پیدا بکنه خوبه ...
نوشتن و ثبت کردن یه ابزاره قرار نیست بشه اصل (یادش بخیر پارسال چه قدر با این فکرها مشغول بودم ، یادتونه چه جوری و با چه تلاشی حافظه خطی شده و از دست رفته م رو برگردوندم به حالت خوبش؟ یادش بخیر ... چه روزای قشنگی بود ... خیلی شجاع تر و پرامید تر و اول خط تر بودم)
+ از دیروز گلوم می سوزه و الانم در حال فس فس :| فکرکنم حساسیته ولی ! حالتای سرماخوردگی نیست
+ یادتونه من پارسال پاییز و زمستون ، نه حتی یه بار سرماخوردم نه حساسیت سراغم اومد ؟ برای اوللیییین بااااار درطول تاریخ زندگیم بود...!!!!!!!
۹۵/۰۸/۱۹