کنجکاویم گرفت اه
عجب😐 یکی از ترم بالاییهامون که چندتا کلاس مشترک با هم هستیم ... رفته پیش یکی از مسوولین دانشگاه(؟) و درد دل می کرد به خاطر وضعیتش. بعد حرفش می کشه به من و میگه خانم الف خیلی کمکم می کنه و فلان و بهمان
بعد مسوول برمیگرده میگه:خب ح..ا..ف..ظ ق ..ر ..ا.. ن دیگه و ااینا
بعد دختره میگه وااای جدا؟ نمی دونستم و فلان
بعد مسوول هم میگه نمی دونستی؟ خب شاید نمیخواد کسی بدونه.تو هم بهش نگو کی بهت گفته اینو
دختره هم میگه باشه😐 هرکار هم می کنم نمیگه کی بوده😐
بعد تازه میره سرکلاسشون میگه می دونید الف فلان؟ چند نفر ازونا میگن آره😐
جلل خالق😐
واه😐 از کجا فهمیده 😐 بقیه از کجا فهمیدن؟😐
کلا حال نمیکنم این قضیه رو تو وجودم پررنگ بببینن... به نظرم یه مساله شخصیه کاملا
و خب تصوری که دارن از همچین عنوانی ، خیلی با من فرق داره
از علتش گرفته تااااا خیلی چیزها . به خاطر همین از وقتی زندگیم به اختیار خودم افتاده به هیچ کس نمیگم. لزومی هم نداره.دوران مدرسه هم سر کلاسا موقع خوندن متن کتاب آسمانی لو می رفتم بعد بچه ها هم همه جا میگفتن و معرفی می کردن😐
حالا بیخیال ولی جالب اینجاس که توی ذهن اون مسوول چرا اینقدر شناس بودم که درجا برگرده همچین چیزی بگه... به هرکدوم از این مسوولین فکر می کنم ، نمیشناسن به اسم منو😐
به بابام شک کردم که یه جا یکیشونو دیده باشه ... ازش پرسیدم رفع اتهام شد😂😂 ترسید اصن...اگه خودشم گفته بود میگفت نه نه نگفتم😁😂😂
عجیب بود برام کلا این قضیه 😐 بالاخره از یه جایی فهمیدن دیگه ولی خیلی کنجکاویم گرفت😆 منم کنجکاویم که میگیره اصن یه حالی میشم😐
آقای ف که میومد برامون سخن وری کنه یه شوخی خونوکی داشت. میگف حافظ نیستم ولی حافظ ها رو دوست دارم😐 منم تو دلم میگفتم زرشک... من که می دونم تو کی هستی😑
به بقیه هم میگفتم حقیقتو😂😂
حالا منم خیلی حالم شبیه حال آقای ف شده😐
احتمالا از اون نقاب میخواسته جدا بشه
به هرحال من که خیلی شوتم و ربط به این چیزها ندارم😅
+ چند روزه بی اشتها شدم... اصلا نمی فهمم گرسنمه یا نه. همش آنتی هیستامین میخورم.. کاش هوا تمیز بشه🙁
+ چه قدر عکست قشنگه...چه ست شدی با زمینه...چه لبخندی...🤗😍
+ طبق معمول زندگیم روی نقطه عجیبیه
پس هنوزم زنده هستم